فلسفه ی‌ علم‌ و تاریخ‌ علم‌

 

«فلسفه ی‌ علم‌ بدون‌ تاریخ‌ علم‌ تهی‌ است‌، تاریخ‌ علم ‌بدون‌ فلسفة‌ علم‌ نابیناست‌.»

ایمره‌ لاكاتوش‌

 

 

خفاش بودن به چه می ماند؟

مقاله ی خفاش یکی از مهمترین مقالات در زمینه ی فلسفه ی ذهن است که در آن نیگل از آگاهی و رابطه ی ذهن و بدن سخن میگوید، در ابتدای این مقاله ی نیگل آگاهی را مایه ی غیرقابل حل بودن مسئله ی ذهن و بدن می داند، البته شاید درست باشد که بگویم نیگل مایه ی دشوار بودن مسئله ی ذهن و بدن می داند.

آگاهی به بیان نیگل همان کیفیت است، همان کیفیات ذهنی، منظور از کیفیات ذهنی این است که بطور مثال لذت از خوردن ه غذایی در من حسی را ایجاد میکنه که آن حس درونی یا حالت درونی کیفیت ذهنی ه آن غذاست، یا کیفیت درد، خارش، خواب یا هرچیز دیگر.

از نظر نیگل تمام حیوانات هم این کیفیات ذهنی را دارا هستند، البته در مورد درسته ی ریز حیواناتی مانند آمیب ها با قطعیت نمی توان سخن گفت ولی در مورد حیوانات دیگر از آنجا که قبول داریم کشتن آنها یا بررسی ه آنها به صورت آزمایشی اخلاقی نیست پس باید قبول داشته باشیم که آنها هم کیفیات ذهنی ای چون درد را تجربه میکنند!

نیگل خفاش را دارای مشترکاتی با انسان میداند و از آنجا که تجربه را همان کیفیت یا آگاهی تلقی می کند و معتقد است که حیوانات نیز تجربه دارند، پس میگوید که ما باور داریم که خفاش ها تجربه دارند، و در بسیاری حس ها با ا مشترک هستند، اما زمانی که ما بخواهیم خود را بجای یک خفاش بگذاریم تا بفهمیم خفاش بودن چه کیفیتی دارد از آنجا که بنا به تخیل تجربیات خودمان را به خفاش نسبت میدهیم و کیفیات خودمان را با خفاش خلط میکنیم بین بر این تنها چیزی که به دست می آوریم این است که بدانیم خفاش بودن برای "ما" چه کیفیتی دارد در حالیکه ما به دنبال به دریافتن این کیفیت برای خفاش بودیم، یعنی خفاش بودن برای خفاش چه کیفیتی دارد.

نیگل معتقد است ما نمیتوانیم از منظر سوم شخص به دریافت کیفیات منظر اول شخص بپردازیم و همانطور که یک مریخی که دارای کیفیاتی متفاوت از ماست نمیتواند داشتن کیفیت (آگاهی) را در ما رد کند ما نیز نمیتوانیم منکر کیفیت در خفاش شویم، بلکه تنها نمیتوانیم به درکی صحیح از آن نائل آییم.

البته نیگل دریافت کیفیت را در یک نوع ( انسانی،حیوانی) را از منظر سوم شخص به منظر اول شخص را ممکن می داند. مثلا انسان دیگری بفهمد که کیفیتی در ذهن من چگونه است.

بطور کلی نیگل در مقاله ی خفاش بودن به چه می ماند؟ یا خفاش بودن چه کیفیتی دارد؟ ابراز می دارد که هیگاه نخواهیم توانست فهمید که خفاش بودن چه کیفیت ذهنی ای داراست.

البته او امیدوار است که در آینده اگر به سوالاتی پاسخ داده شود این مسئله ی آگاهی نیز حل شود.

کشف پنی سیلین

کشف پنی سیلین به دست فلمینگ

کار تحقیقاتی ای که به کشف پنی سیلین انجامید به این خاطر شروع شد که از فلمینگ دعوت شد تا برای یک کتاب نه جلدی که شورای تحقیقات پزشکی آن را تهیه میکرد درباره باکتری های گروه استافیلوکک بنویسد.این باکتری ها عامل عفونتهای متنوعی به شمار میروند.

فلمینگ در حین تحقیق در باب این مسئله هنگامی که مقاله ای از بویگر،بولند،امیرا را میخواند به این نکته برخورد که اگر کشت استافیلوککها به مدت چند روز در حرارت اتاق بماند رنگ استافیلوککها تغییر میکند،او به این امر علاقه مند شد چون رنگ این باکتریها می تواند نشانه ای از قدرت بیماری زایی آنها باشد.بنابر این تصمیم گرفت به کمک دی.ام.پرایس که محققی صاحب نظر بود در این مورد تحقیق کند.

آنها به کشت استافیلوککها پرداختند و روی آنها را با ماده ای ژلاتینی به نام آگار پر کردند که این ماده حاوی مواد مغذی برای رشد میکروبهاست، سپس با سیمی پلاتینی مقداری استافیلوکک روی آن گسترده میشد و در حرارت مناسب قرار میگرفت و مرتبا این ظرفها مورد بررسی قرار میگرفت تا ببینند که آیا استافیلوککها تغییر رنگ داده اند یا خیر!

در حین انجام این تحقیق پرایس برای شروع کار دیگری آزمایشگاه را ترک میگوید و فلمینگ تمام تابستان را به انجام این تحقیق میگذراند،او نیز در پایان ژوئیه همان سال (1928) برای گذراندن تعطیلات از آزمایشگاه خارج میشود و چند ظرف کشت که روی هم قرار گرفته بودند را بر روی میز جایی که نور به آنها نمیخورد باقی میگذارد،در اوایل سپتامبر زمانی که فلمینگ از تعطیلات باز میگردد و پرایس برای دیدن او به آزمایشگاه می آید و فلمینگ را در حالی بازمیابد که در حال چیدن ظروفی که بر روی هم قرار گرفته بودند،است.او آنها را در ظرفی حاوی لیسول که ماده ای ضد عفونی کننده بود قرار میداد تا آنها را شستشو دهد و برای انجام آزمایشهای دیگر آماده کند،اما حجم ظروف به قدری زیاد بود که مقداری از آنها از سطح لیسول خارج شده بودند،فلمینگ در حال شکایت به پرایس که او را تنها گذاشته بود و برای نشان دادن حجم کار زیاد یکی از ظرفهای روی لیسول رابرداشت تا به پرایس نشان دهد و مدتی به ظرف خیره ماند و گفت "خنده دار است".ظرف مذکور همان ظرف پنی سیلین مشهور بود.

در این ظرف کلونی های استافیلوککها،لکه های گرد کوچکی هستند و قارچ آلوده کننده ای در آنها بسیار واضح است،استافیلوککها که باکتریهای بیماری های عفونی هستند هنگام نزدیکی به این قارچ کاملا از بین رفته اند چنانکه فلمینگ میگوید آنها در حال فروپاشی سلولها یا باکتری هستند.

فلمینگ از مشاهده ی این ظرف چنین استنتاج کرد که قارچ آلوده کننده ی آن ظرف ماده ای تولید میکند که توانایی از بین بردن آن باکتری ها را دارد!بعد ها معلوم شد که آن قارچ پنی سیلیوم است،ابتدا به اشتباه آن را از نوع پنی سیلیوم روبروم دانشتند اما بعدها معلوم شد که از نوع بسیار نادرتری به نام پنی سیلیوم نوتاتم است که فلمینگ به این قارچ نام "پنی سیلین" را داد.

از آنچه گفته شد چنین برمی آید که چنین اتفاقی از خوش اقبالی فلمینگ بوده است،در واقع تا حدیدی چنین است چرا که مدتی بعد هیر تصمیم گرفت که چنین کشتی را انجام دهد و متوجه شد که این کار بسیار دشوار است،چرا که تنها زمانی میتوان اثر کلی ظرف فلمینگ را ایجاد کرد که قارچ و استافلوککها در دمای بسیار پایینی رشد کنند و حرارت تابستان یعنی زمانی که فلمینگ کار تحقیقاتی خود را بر روی استافیلوککها انجام میداد برای اینکار (کشت قارچ) بسیار بالا بوده است،اما تا اندازه ای تنوع آب و هوای انگلستان به کمک فلمینگ آمده بود و زمان ترک آزمایشگاه و دوره ای را که فلمینگ در تعطیلات به سر میبرده زمان افت دمای هوا در انگلستان بوده،اما با همه ی اینها درست است که این اتفاق تا حدودی از خوش اقبالی زیاد فلمینگ بوده است اما مسلما کشف این مسئله و جرقه ی لازم در هنگام روئیت این قارچ نیاز به ذهنی خلاق و مکاشفه گر داشته است چرا که قبل از این موضوع در مورد بیماری آسم و قارچ پنی سیلیوم نوتاتم ذهن فلمینگ بسیار درگیر بوده،پنی سیلین نخستین آنتی بیوتیک در دنیای پزشکی است.رهروان فلمینگ "ارنست بوریس چاین" و "هوارد والتر فلوری" بودند که در حقیقت پنی سیلین را به ماده ی آنتی بیوتیکی مورد استفاده تبدیل نمودند و جایزه ی نوبل پزشکی در سال 1945 بطور مشترک به این سه نفر تعلق گرفت.


برگرفته از کتاب : فلسفه علم در قرن بیستم

مؤلف : دانالد گلیس

وب سایت علی جعفری

آدرس جدید وب سایت شخصی علی جعفری

www.alijafari.net

ورود


بود و نبود

آيا درعالم علمي هست كه يقين و قطعيت آن را هيچ انسان عاقلي نتواند مورد شك قرار دهد؟ اين سؤال كه دروادي نظر چندان مشكل نمي نمايد در واقع يكي از مشكل ترين سؤالات است .

وقتي موانعي را كه در راه وصول به پاسخ صريح و مطمئن به اين سؤال وجود دارد درست درك كرديم، مي توان گفت كه بحث فلسفه را آغاز نموده ايم ،زيرا فلسفه همانا سعي در يافتن جواب چنين سؤالات غايي ونهايي است،اما نه آن طور كه در زندگي عادي يا حتي درعلوم به نحو جزمي و غير دقيق بدان پاسخ مي دهيم بلكه از روي نقد ودقت و پس از بررسي كليه موجباتي كه اين سؤال را بُغرنج مي سازد و پس از توجه به ابهام و خلطي كه تمام تصورات عادي ما بر آن مبتني است.  

«برتراند راسل»

نقل قولی از نیوتن

 ---

از نیوتون پرسیدند: چرا به خدا ایمان دارید؟

گفت: من از گوشم و چشمم به خدای پی بردم.

آفریدگاری که در گوشم جمیع قوانین فیزیکی صوت را مراعات کرده و در چشمم همه قوانین نور را...

قوانینی که در گوش و چشم مراعات شده دارای مصادیق متناقض می باشند.

نزدیکی و دوری، سازش با گرما و یا سازش با سرما، سازش با محیط خشک، سازش با محیط مرطوب، سازش با محیط تاریک، سازش با محیط روشن و مانند آنها نمی توانند ساخته ماده فاقد شعور و فاقد علم باشند و عقل صحیح باور نمی کند این سازشها با وضع و احوال متناقض خود به خود پیدا شده باشد.

برندگان جايزه ي نوبل فيزيك (2001)

 

 

 

 

 

 

 

          Eric A. Cornell                 Wolfgang Ketterle                 Carl E. Wieman

2001
جایزه نوبل سال 2001 به یکی از حالتهای جدید ماده مربوط می شود.چگالی بوز-انیشتین سه دانشمندی که این جایزه را مشترا دریافت کردند عبارت اند از :اریک ا.کرنل از JILA و موسسه ملی استاندارد و فناوری در بولدرکلرادو در ایالات متحده امریکا . و ولفگانگ کترله از موسسه فناوری ماساچوست در کمبریج .و کارل ادوین ویمن از JILA و دانشگاه کلرادو در ایالات متحده امریکا .اعلامیه فرهنگستان سلطنتی سوئد دلیل اهدا جوایز را چنین بیان می کند:"دستیابی به چگالی بوز-انیشتین در گازهای رقیق اتمهای قلیایی و بررسی های اولیه روی خواص این چگاله ها".

حالت جدید ماده: چگاله بوز-اینشتین

 ماده ای که ما را احاطه کرده از اتمهایی تشکیل شده است که از قوانین مکانیک کوانتومی تبعیت می کنند. در دماهای عادی رفتار این اتمها با مفاهیم کلاسیک مطابقت دارد و گازی که تحت این شرایط قرار دارد مانند مجموعه ای از توپهای بیلییارد رفتار می کند که با یکدیگر و با دیواره های ظرف در برخوردند اتم هستند.اما وقتی دما کاهش پیدا می کند و از سرعت اتمها کاسته کی شود، کم کم اصول مکانیک کوانتومی بر رفتار اتمها حاکم می شود. اتمها حول محور خود دوران می کنند،یعنی اسپین دارنند و این حرکت را عدد کوانتومی اسپین توصیف می کند. بوزون ها رفتاری "اجتماعی " دارند و در دماهای کم تمتیل دارند در یک حالت کوانتومی جمع شوند در حالی که فرمیونها از هم دوری می جویند و هیچ دو فرمیونی نمی توانند در همان حالت کوانتومی قرار گیرند یعنی حالتهای پرانژی تر هم باید پر شود.آرایش عناصر در جدول تناوبی بر پایه همین واقعیت توضیح داده می شود.
در سال 1944 ،فیزیکداننان هندی اس.ان.بوز بری ذراتی که از آن زمان به نام او به بورون معروف شد ه اند،وبه طور خاص برای ذرات نور که بعدا به نام فوتون نامیده شدند،محاسبه ای آماری انجام داد. بوز برای یافتن قانون تابش پلانک راه دیگری پیدا کرد و کار خود را برای آلبرت اینشتین فرستاد.اینشتین اهمیت کار را تشخیص داد و آن را به آلمانی ترجمه و منتشر کرد. اینشتین  به سرعت نظریه را به بوزونهای جرم دار تعمیم داد و خود دو مقاله پی در پی در این باره منتشر کرد و پیش بینی کرد که اگر تعداد مشخصی از چنین ذراتی به اندازه کافی به هم نزدیک شوند و سرعت آنها به میزان کافی کند شود همه با هم به کم انرژی ترین حالت می روند ،همان چیزی که ما امروز به آن چگالش بوز-اینیشتین یا BEC  می گوییم .از زمان انتشار این مقالات تا کنون ، فیزیکدانها آرزو داشتند بتوانند به این حالت جدید و بنیادی ماده که انتظار می رفت بسیاری خواص جالب و مفید داشته باشند،دست بیابند. هفتاد سال گذشت تا بالاخره در سال 1995 ، برندگان جایزه نوبل سال 2001 ،با استفاده از روشهایی بسیار پیشرفته از پس این کار برآمدند .این حالت با اتمهای گاز قلیایی حاصل شد و می توان در این گازها این پدیده را مستقیما بررسی کرد.در هیچ جای دیگر عالم ،حالت حاد BEC  در گازهای رقیق را نمی توان یافت.قبلا در سیستمهایی پیچیده تر ، نمود چگالش بوز-اینیشتین مشاهده شده است یعنی چگالش زوجهای الکترون در ابررساناها (معادل با از بین رفتن مقاومت الکتریکی) و ابرشارگی (از بین رفتن اصطکاک).در این موارد نیز به دماهای کم نیاز است و به پژوهشهایی که در این زمینه ها انجام شده است چندین جایزه نوبل تعلق گرفته است .این سیستمهای کوانتومی در مقایسه با گازهای قلیایی ،سیستمهایی ساده نیستند .زیرا پدیده چگالش فقط به بخشی از سیستم مربوط می شود و برهم کنشهای قوی پدیده BEC را پنهان می کند.

موج یا ذره؟
وقتی گازها سرد می شوند، مایع می شوند.از این وضعیت باید پرهیز کرد و برنگان جایزه نوبل نشان دادند که با اتمهای قلیایی میتوان چنین کرد زیرا روبیدیم و سدیم با تک ایزوتوپ پایدار NA ، بین اتمها نیروهای ضعیف رانشی پدید می آید .می توان محاسبه کرد که برای رسیدن به چنین چگالی هایی اتمها باید با سرعت چند میلی متر در ثانیه حرکت کنند که معادل با دمای 100 نانو کلوین است یعنی یک دهم یک میلیونیم درجه بالای صفر مطلق. آنها با استفاده از روشهای سرمایش و به تله انداختن اتمهای خنثی قاطعانه از پس این کار برآمدند.این روشها خود موضوع جایزه نوبل 1997 بود.

BEC از طریق سرمایش لیزری و سرمایش تبخیری
اساس کار سرمایش لیزری تبادل تکانه بین فوتون و اتم است .برای سرد کردن نیاز است ترتیبی داده شود که فوتونها فقط در برخورد رودررو جذب شوند،در این صورت سرعت اتم کاهش می یابد و به حدی می رسد که متناظر با مسیر کاتوره ای اتم در اثر گسیل خودبه خودی است.اما باید اتمهای سرد شده را در کنار هم نگه داشت و این کار را می توان با تله های اتمی انجام داد.اساس کار این تله ها ،ترکیب کاربرد پرتوهای لیزر و میدانهای مغناطیسی است.
نیروی جاذبه را می توان با جابه جا کردن قطبهای مغناطیسی اتم به نیروی رانش تبدیل کرد.این کار با با میدان الکترومغناطیسی در طول موج رادیویی ممکن است. این روش موثر را دی.ای.پریچارد در MIT  پیشنهاد کرد.تندترین اتمها به لبه چاه پتانسیل می روند.در آنجا میدان مغناطیسی قوی تر است و در نتیجه فرکانس لازم برای جابه جا شدن قطبها بیشتر است. یکی از آخرین مشکلات این کار از دست رفتن اتمها در مرکز تله بود.در اینجا میدان مغناطیسی صفر است و امکان دارد قطبهای مغناطیسی خود به خود جا به جا شوند. با چرخاندن میدان مغناطیسی با سرعتی مناسب روی نمونه ،این مشکل برطرف شد واز فرار سیستماتیک اتمها از تله جلوگیری شد.
در حدود یال 1990 ، وایمن، خطوط راهنمای اصلی را برای رسیدن به چگالش بوز اینیشتین رسم کرد.جنبه های اصلی کار، سرمایش لیزری در MOT و سپس، گذر به تله ای کاملا مغناطیسی بود که بتوان در آن سرمایش تبخیری را به کار برد.وایمن ،برای کار روی پروژه ،کورنل را ابتدا به عنوان دانشجو و سپس به صورت دائم در NIST استخدان کرد.فرایند چگالش در دمای تقریبا170 نانوکلوین شروع شد.با بالا بردن تاثیر سرمایش تبخیری چگاله ای خالص در دمای 20 نانو کلوین به دست آمده در این حالت حدود 2000 اتم در چگاله باقی مانده بود. هر چه اتمها سردتر باشند این انبساط کندتر است.با استفاده از نور تشدیدی لیزر پس از تاخیری از پیش تعیین شده تصویری سایه دار از ابر اتمها به دست آمد و دما بر اساس اندازه ابر پس از این تاخیر محاسبه شد.
کترله مستقل از گروه کلرادو روی اتمهای سدیم کار می کرد.اتمهای سدیمف نور زرد را جذب و گسیل می کنند.او در سال 1990 به عنوان دانشجو به گروه پریچارد در MIT پیوست و میئولیت اصلی پروژه چگالش بوز-اینشتین در 1993 بر عهده خود گرفت.مسئله از دست رفتن اتمها در مرکز تله را کترله با کانونی کردن لیزری قوی روی مرکز تله حل کرد.نور لیزر اتمها را از این ناحیه دور نگه می دارد.اکنون تعداد اتمهای در دسترس چندین صد برابر بود،و اندازه گیری خواص چگاله امکان پذیر بود.مثلا نشان داده شد وقتی دو چگاله جدا منبسط شوند و دو ابر اتمی همپوشی  پیدا کنند،آنگاه تداخلی بسیار روشنی آشکار می شود که همدوسی امواج ماده را نشان می دهد.کترله همچنین نشان داد که بخشهایی از چگاله را می توان پی در پی از چگاله بیرون فرستاد که به صورت "قطره های BEC"" در میدان گرانش سقوط کنند.از این پدیده به عنوان لیزر اتمی ماده همدوس یاد شده است.

اریک کورنل در حال دریافت جایزه نوبل از جناب آقای کینگ کارل  از سوئد در استکهلم.             10 دسامبر2001

مراسم خاص  دادن جایزه نوبل، در استکهلم.
ولفگانگ کترله ،دومین نفر از سمت چپ.

تهیه و تنظیم:   محبوبه بابایی

...

خداوند علم را نیز برای بقا ساخته است،علم آمده تا تکامل دهنده ی کاستی ها باشد،نه ابزاری برای انهدام،آمده تا ابزاری برای رشد و نمو بشر باشد.اگر به قدر اصل علم به علم،آگاهی داشته باشیم به حقیقتی دست یافته ایم که بالندگیمان در آن جهت بدون تردید است.بی شک خداوند نیز علم را به همین جهت ساخته و مغز را به همین منظور پرداخته است.

برندگان جايزه ي نوبل فيزيك (2000)

2000

 

 

 

 

 

 

              Zhores I. Alferov                    Herbert Kroemer                 Jack S. Kilby

 
 نيمي از جايزه به آقاي کيلبي از بابت نقش وي در اختراع مدار مجتمع و نيمه ي ديگر مشترکا به آقايان هربرت کرومر و ژورس آلفروف به سبب ابداع ساختارهاي (پيوند هاي نا همگون) نيمه رسانا براي استفاده در الکترونيک سريع و الکترونيک نوري اهدا شد.کارهاي اين افراد مبناي فناوري اطلاعات عصر جديد است و نشان دهنده ي اهميتي است که فيزيک نيمه رسانا و ادوات الکتروني در شکل گيري فناوري مخابرات و اطلاعات امروز داشته است.

 
جک کيلبي ، در حال دريافت جايزه نوبل از جناب آقاي کينگ کارل از سوئد در استکهلم . 10 دسامبر، 2000                                                                                                                          
 

 جک کيلبي

فکر کنيد که دنيا بدون مدارهاي مجتمع چگونه بود،نه کامپيوتر شخصي ،نه مخابرات ديجيتال ،نه ماهواره ،نه اينترنت ،نه تلفن همراه و نه بسيار ي چيزهاي ديگر.تقريبا همه چيز در زندگي امروز به الکترونيک و مدارهاي مجتمع وابسته است .مبدا پيدايش آنچه امروز داريم 39 سال پيش در دالاس مرکز تگزاس شکل گرفت.کمتر پيش مي آيد که انساني آنقدر زنده بماند تا بتواند نتيجه ي کارهاي خود را در تغيير جهان ملاحظه کند.جک کيلبي يکي از اين انسانها است که اختراع اولين مدار يکپارچه سيليسيمي او در تگزاس اينسترومنت(TI) بنيان علمي و عملي دانش ميکروالکترونيک عصر امروز است.
جک کيلبي در سال 1923 در شهر جفرسون سيتي متولد شد.در گريت بند ايالت کانزاس بزرگ شد و کارشناسي مهندسي برق خود را از دانشگاه ايلي نوري و کارشناسي ارشد خود را از ويسکانسين دريافت کرد.در سال 1947 کار خود را در سنترالب ديويژن در شرکت کلوب يونيون در شهر در شهر ميلواکي آغاز کرد.سپس در 1958 به TI در دالاس ملحق شد .ماجرا را خودش اينگونه تعريف مي کند: «بعد از چند مصاحبه که ويلي ادکاک با من کرد در تگزاس استخدام شدم.کار من آن موقع دقيق تعريف نشده بود .فقط مي دانستم که بايد در زمينه کوچک کردن مدارهاي الکترونيکي کار کنم .بعد از شروع کار در ماه مي 1958 فهميدم که بايد راه بهتري علاوه بر ميکرو ماجول براي بسته بندي ترانزيستور ،                       

مقاومت،و خازن وجود داشته باشد.همان موقع يک تقويت کننده ي IF با استفاده از عناصر لوله اي شکل طراحي کردم و ساختم.
در حالتي نزديک به ياس ،احساس کردم که تنها چيزي که مي تواند بخش نيمه هادي را متحمل هزينه هاي زياد نکند همان استفاده از نيمه هادي است .سرانجام بعد از کلي فکر کردن به اين نتيجه رسيديم که نيمه رسانا را براي ساخت مقاومت و خازن نيز بکارببرم،همان طور که ادوات فعال (ترانزيستور) از آن ساخته مي شدند .به اين ترتيب چون همه چيز از يک ماده و کنار هم ساخته مي سد،برقراري اتصال الکتريکي آنها نيز ساده مي شد و يک مدار کامل بدست مي آمد.بلافاصله يک فليپ فلاپ با اين عناصر طراحي کردم.مقاومت ها به صورت يک تکه سيليسيم و خازنها نيز به کمک ديود پيوندي P-n به دست آودند.بعد از تهيه ي شماتيک اوليه ي آن،آنها را به ادکاک نشان دادم .او متعجب شد ولي باز هم مشکوک بود و از من خواست که ثابت کنم مداري که صرفا از نيمه رسانا ساخته شود درست کار مي کند .از اين رو مدار را ابتدا به وسيله ي تکه هاي گسسته ي سيليسيم به هم بستم :دو تا ترانزيستور با پيوند رشدي ،مقاومت هايي که از يک تکه سيليسيم درست شده بود،و خازن هايي که آنها را به کمک تکه هاي ويفر يک ترانزيستور نفوذي قدرت ساخته بودم و دو طرف آنها را فلز نشانده بودم .بعد از چسباندن همه ي آنها در کنار هم ،مدار را در 28 اوت 1958 به ادکاک نشان دادم .اگرچه مدار با اين قطعات نيمه رسانا کار مي کرد ولي هنوز مجتمع نبود .سپس توانستم با بدست آوردن چند ويفر ، و انجام مراحل نفوذ و فلز نشاني روي آنها، تا 12 سپتامبر 1958 سه نمونه نوسان ساز مولتي ويبراتور را کامل کنم و آنها را در حضور چند تن از مديران TI آزمايش کنم .آنچه آنان مي ديدند تکه هاي از سيليسيم و ژرمانيوم و سيم هاي برامده بود که روي يک تکه شيشه چسبانده شده بودند.با اتصال منبع تغذيه ي اولين مدار ،نوساني با فرکانس 1/3MHz  را روي صفحه ي اسيلوسکوپ نشان داد.
به سفارش پاتريک هاگرتي رئيس بعدي TI کيلبي مامور شد تا يک ماشين حساب الکترونيکي بسازد به طوري که در جيب کت جا بگيرد و بتواند جايگزين ماشين حساب هاي الکترونيکي حجيم آن زمان شود.ماشين حسابي که کيلبي يکي از مخترعان آن شد ،دريچه اي را برروي تجاري کردن مدارهاي مجتمع گشود.
کيلبي در سال 1970 طي مراسمي در کاخ سفيد ،مدال ملي علوم را دريافت کرد.در سال 1982 به او عنوان مخترع ملي داده شد.او بيش از 60 اختراع ثبت شده دارد.او عضو ارشد انجمن مهندسان برق و الکترونيک و عضو آکادمي ملي مهندسي (NAE) است.در سال 30 امين سالگرد تولد مدارمجتمع ، به دستور فرماندار ايالت تگزاس مجسمه يادبودي در کنار آزمايشگاه TI که روزي کيلبي اختراع خود را در آن عملي کرد، بنا شده است.


 
هربرت کرومر در حال دريافت جايزه نوبل از جناب آقاي کينگ کارل از سوئد در استکهلم. 10 دسامبر 2000

هربرت کرومرهربرت کرومر در سال 1928 در آلمان متولد شد.دکتراي خود را در 24 سالگي (1952) از دانشگاه گوتينگن در رشته فيزيک نظري دريافت کرد.تز دکتراي وي بررسي اثرات الکترون داغ در ترانزيستورهاي آن زمان بوده است .کاري که بنيان پژوهش در زمينه فيزيک و فناوري ادوات نيمه رسانا را به وجود آورده است.بهترين واژه اي که مي تواند موفقيت او را به درستي توصيف کند در عناوين شخنراني هاي اوست :« ساختارهاي ناهمگون براي همه چيز ». علاقه او به استفاده از ترکيبات مختلف نيمه رسانا براي ساختن افزاره هاي کارامد ،انگيزه ي اصلي کارهاي جاودانه ي او بوده است .اصرار و تاکيد او بر فهم نمودار باند انرژي در نيمه رساناهاي مرکب ،معروف است:«اگر نتوانيد باند را رسم کنيد ،نخواهيد فهميد که چه مي کنيد.»وي اولين کسي بود که نتايج ميدانهاي الکتريکي پديد آمده در مرز بين دو نيمه رسانا ي غير همجنس را در مقاله اي که در سال 1957 در RCA Review  به چاپ رساند منعکس کرد.بعدها اين پيش بيني وي منجر به اختراع ترانزيستور کا رامدي موسوم به HBT (ترانزيستور دو قطبي با پيوند هاي ناهمگون) شد که در اميتر آن از يک ماده با E ,r  بزرگ استفاده مي شود.امروزه HBT از سريع ترين افزاره هاي ميکروالکترونيک در باند ميکروويو است. 

کرومر اولين کسي بود که احتمال محدود شدن الکترون و حفره را بوسيله يک ساختار نا همگون مضاعف بررسي مي کرد.درست در زماني که تلاش هاي پژوهشگران روي نيمه رساناهاي همگن نور گسيل به بن بست نزديک مي شد در سال 1963 مقاله اي در proeecdurgs of IEEE  منتشر کرد که در آن زمان چندان مورد توجه واقع نشد. کرومر در اين مقاله ادعا کرد که مي توان با محصور کردن يک لايه نيمه رسانا با E,g کوچک بين دو لايه ي ديگر با E,g  زياد ،مي توان يک ليزر نيمه رسانا ساخت .اين ايده ي جديد اساس تمام صنعت اپتوالکترونيک امروز است .جالب اينجا است که تمام اين پيش بيني ها در زماني انجام مي شد که ابزارهاي MPEو MOCVD براي لايه نشاني نيمه رساناهاي مرکب گروه VI-III وجود نداشت. اين ابزارها در دهه ي 70 به وجود آمدند و توانستند صحت پيش بيني هاي کرومر را تاييد کنند و ابزارهايي با کاربر متنوع پديد آورند.وي توانست در آن سالها ،مسئولان دانشگاه کاليفرنيا در سانتا باريا را را متقاعد کند که بودجه ي اندکي براي پژوهش روي نيمه رساناهاي مرکب گروه III-VI در اختيار وي قرار دهند. در حالي که تمامي توجهات به پژوهش روي ادوات سيليسيمي معطوف شده بود. به اين ترتيب کرومر توانست فيزيک وفناوري نيمه رساناهاي مرکب گروه III-VI را به يک شاخه از ميکروالکترونيک تبديل کند و خود در صدر آن بدرخشد. او تا به امروز نيز استاد کرسي دونالد و پتي ير در دانشکده مهندسي برق و علوم مواد دانشگاه کاليفرنيا UCSB است  و با کنجکاوي و علاقه روي دو زمينه زير کار ميکند .
1.ساختارهاي هايبريد ابررسانا-نيمه رسانا که در آن لايه هاي نازک توسط الکترودهاي ابررسانا ي نيوبيوم به صورت چاه کوانتومي محصور مي شوند.الکترودهاي ابررسانا باعث القاي خاصيت ابررسانايي در لايه ي نيمه رساناي وسطي مي شوند.گروه وي سرگرم يافتن کاربردهايي عملي براي اين نوع افزاره ها است.
2.مطالعه ي انتقال جريان در شبکه هاي نيمه رسانا تحت تاثير ميدان الکتريکي عمود بر صفحات ابرشبکه . در اين ساختارها ،اعمال ميدان باعث کج شدن نمودار باند انرژي و ايجاد نوساناتي موسوم به نوسان بلوخ مي شود. محاسبات نشان مي دهد که مي توان اين افزاره ها را براي ساخت نوسان سازهايي با فرکانس هاي تراهرتز به کار برد.
علاقه کرومر همواره به حل مسائلي است که يک دهه از زمان خود جلوتر است و اين امر را ميتوان در مقالات وي از دهه ي 50 تا زمان حاضر دريافت. کارهاي او همواره مورد توجه جوامع فيزيک و مهندسي برق بوده است. جوايز ،القاب، و عناويني که کرومر به ان مفتخر شده است به شرح زيل است:

· جايزه جي جي ابرس از انجمن افزاره هاي الکتروني IEEE (19839 )
· دکتراي افتخاري مهندسي از دانشگاه صنعتي آخن، آلمان(1985 )
· جايزه ي جک مورتون از IEEE(1986 )
· کرسي دوتالد ويتي ير در مهندسي برق (1986 )
· جايزه ي پزوهشي الکساندر فن هومبولدت (1994 )
· عضويت آکادمي ملي مهندسي (1997 )
· دکتراي افتخاري در فناوري ، دانشگاه لوند ، سوئد(1998 )

 

ژورس آلفروف در حال دريافت جايزه نوبل از جناب آقاي کينگ کارل از سوئد در استکهلم. 10 دسامبر 2000

 ژورس آلفروفژورس آلفروف در 15 مارس 1930 در شهر ويتبک جمهوري بلاروس اتحاد جماهير شوروي متولد شد.در سال 1952 از دانشکده ي الکترونيک ايليانوف در موسسه الکترونيک لنينگراد فارغ التحصيل شد. از 1953 عضو دفتر موسسه فيزيکي فني ايوفه بود.او دکتراي خود را در فيزيک و رياضي در سال 1970 از همين موسسه دريافت کرد .در اوايل دهه ي شصت ، مسابقه براي باريک کردن باند تابش ناشي از بازترکيب و توليد ليزر از مواد نيمه رساناي نور گسيل شروع شده بود. در پاييز 1962 GaAs و آلياژ گروه III-VI به عنوان مولد مستقيم نور ليزر به کار رفت.بعد از اين رويداد هاي مهم ، ژورس آلفروف يکي از اولين کساني بود که دريافت ،ديود ليزري بايد به شکل يک پيوند ناهمگون p-n باشد.او مي خاهد که اين پيوندها را به عنوان گسيلنده هاي نوري کارامد به صورت صفحات GaAs که بين موادي با E,g زيادتر از دو طرف محصور شده است ، به کار برد.او فکر مي کند که مي تواند يک ليزر GaAs با جريان آستانه ي کم بسازذ.او توانست اولين پيل خورشيدي با پيوند ناهمگون مضاعف را بسازد (1970 ) . سوئيچ p-n-p-n با پيوند نا همگون ، سوئيچ ليزري p-n-p-n (1971 ) ، LED هاي با بازدهي بالا (1968 ) و ترانزيستور ليزري p-n-p-n (1974 ) از ديگر کارهاي اوست.
او در حال حاضر روي تبديل ليزر چاه کوانتومي به ليزر نقطه ي کوانتومي کار مي کند. پروفسور آلفروف جوايز و افتخارات ملي و بين المللي زيادي را به پاس پژوهش هاي خود کسب کرده است که در ذيل معرفي مي شود.

· مدال بالانتين از موسسه ي فرانکلين آمريکا (1971 )
· جايزه لنين روسيه(1972 )
· جايزه اورو فيزيک هيولت-پکارد (1978 )
· جايزه سمپوزيوم GaAs و مدال اچ ولکر (1987 )
· مدال کارپينسکي-جمهوري فدرال آلمان(1989 )
· جايزه ي ايوفه –آکادمي علوم روسيه (1996 )
· جايزه نيکلاس هولونياک (2000 )
· عضو افتخاري موسسه ي فرانکلين آمريکا (1971 )
· عضو خارجي آکادمي علم آيمان (1987 )
· پروفسور افتخاري دانشگاه هاونا-کوبا(1987 )
· عضو خارجي آکادمي علوم لهستان(1988 )
· همکار خارجي انجمن ملي مهندسان آمريکا (1990 )
· عضو افتخاري آکادمي هواشناسي –سن پترزبورگ(1994 )
· عضو افتخاري انجمن علوم و فناوري نيمه رسانا-پاگستان(1996 )
· عضو افتخاري آکادمي بين المللي سرد سازي-سن پترزبورگ(1997 )
· آکادميسين آکادمي بين المللي اکولوژي انساني و حفظ طبيعت –سن پترزبورگ(1998 )
· دکتراي افتخاري علوم انساني –سن پترزبورگ(1998 )
آلفروف سردبير مجله ي روسي پيزما اي زورنال تکني چسکوي فيزيکي (مجله فيزيک و فناوري)و عضو هيئت تحريريه مجله روسي نااوکا اي ژين (مجله علم و زندگي)است. 

نیم نگاهی به فلسفه ی تاریخ

اگر بتوان پلی به فردا ساخت و امروز را به آینده پیوند زد، در اینصورت امروز بخشی از تاریخ خواهد شد اما نام آینده چه خواهد بود؟

آیا نام آن آینده هم اکنون خواهد بود؟هم اکنونی که در آن حضور خواهیم داشت؟نه،هر چند می گویند غیر ممکنی وجود ندارد اما باز به نظر من غیر ممکن است که نام آن آینده را هم اکنون بگذاریم،چراکه مگر نه این است که ما پلی به آینده ساخته ایم؟پس روی این پل لحظه های حال را به تاریخ مبدل می سازیم و بدون توقف به سوی آینده می رویم!هیچ ایستگاهی به نام هم اکنون وجود ندارد،اما مقصد کجاست؟همان آینده ی بی انتها!

اما باز پای لحظه ها می لنگد،آری نمی شود هم اکنون وجود نداشته باشد،همان لحظاتی که پیوند دهنده ی حال به آینده است،آنهایی که حال را تاریخ می کند و آینده را پیش می آورند هم اکنون ما هستند،راه فراری نیست!غیر ممکن غیرممکن نیست!

همیشه پای ثانیه ها می لنگد،اما اگر به واقع اینطور باشد،تکلیف ثانیه هایی که هیچ نلنگیدند و بدون توقف گذشتند و از جلوی دیدگان ما دور شدند چه میشود؟نه،شاید آن ثانیه ها دوندگان تاریخ زمان بودند،نمی خواهم به آنها پیله کنم!

با خود می اندیشم که آیا افلاطون،ارسطو و یا هر اندیشمند دیگر روزی که می کوشیدند تازه هایی را بیابند،به دنبال این بودند که ماندگار شوند،یا اینکه تنها می کوشیدند تا در زمان حال دست آوردی ارائه دهند!اسکندر،به قصد بدنامی در تاریخ فاتح شد و یا اینکه نه،تاریخ، او را اینگونه در هم پیچید؟!هیتلر به دنبال قدرت زمان خود بود یا ثبت خویش بر بستر تاریخ ...!

آری،گویا همه ی تقصیرها به گردن تاریخ است،خوب در هم نمی پیچید و گاهی بدها را خوب می پیچد!

درست که می اندیشم،در می یابم که تقصیر هیچ چیز و هیچ کس نیست،ارسطو و امثال او آمدند و بر پل زمان قدم گذاشتند،دست آوردهایی داشتند و زمان آنها را به تاریخ مبدل کرد،تاریخی غیر قابل بازیافت!

غیر قابل بازیافت،اما نمی توان منکر نتایج ثبت شده در تاریخ شد،نتایجی که نه تنها قابل بازیافتند بلکه قابل رشد و پرورش نیز هستند،توجه اساسی به تاریخ هر عصری می تواند تجربیات ارزشمندی را در اختیار مردم اعصار بعد از خود قرار دهد،نتایج جنگها و پیروزی ها و شکست ها،اختراعات و اکتشافات،تلاش در جهت یافتن مسائلی که در عصر خود نیمه تمام ماندند و شاید رجوع به تاریخ آن مسئله راه حلی را برای کشف مسائل آتی در اختیار ما قرار بدهد.

یک اندیشمند واقعی تاریخ مسائل را کنار نمیگذارد بلکه گاهی باید خویش را در تاریخ غرق کرد تا با چالش ها در آمیخت و از آنها پیروزمندانه سر به در آورد.

در پناه حق

نویسنده:سعیده کریم نژاد

جاذبه ی یک نظریه

   "بی گمان، ردپذیری یک نظریه کمترین جاذبه آن در میان جاذبه هایش نیست. بل درست از همین راه است که ذهنهای باریک بینتر را به سوی خود می کشد. بنظر می رسد که نظریه *«اراده آزاد»، که تاکنون صد بار آن را رد کرده اند، ماندگاری خود را از همین جاذبه داشته باشد: زیرا هر بار کسی می آید که خود را برای رد کردن آن چنانکه باید توانا می بیند."

                      فریدریش نیچه

 

 نقل از کتاب فراسوی نیک و بد، (ص ۴۸)


 *آزادی انتخاب انسان (اختیار)

 

تاریخ و فلسفه،نوع علم

تاریخ سرگذشت است،آنچه به ما از دیر زمانی پیش رسیده است،شناسایی اینکه آیا دروغ است و خرافه یا محق و راست،در توانایی ما نیست،مگر اینکه بر اسب زمان سوار شده و چهار نعل به سوی گذشته روان شویم،که نه غیر ممکن است و نه ممکن،اما تاریخ علم،ثبت بر عالم امکان است،چرا که نتایج آن هم اکنون در دست ماست،چه سقراط و چه ارسطو چه اقلیدس چه افلاطون و...!

ریاضیات،هندسه،کیمیا،اختر شناسی و ... و نسبیت و کوانتوم و علم نانو و ... همگی با نشانه های خود از دیرباز هستند و جایی برای شک به درستی خود نمی گذارند،حال اینکه چند و چون رسیدن آنها به این زمان را تاریخ علم بنامیم،افسانه سرایی نکرده ایم.

فلسفه اعتقاد است،اعتقاد به اصل پردازش،پردازش هر آنچه که در روزگاران تدوین گشته،چه بسا اسباب سر در گمی باشد،اما مایه ی اندیشه است،اندیشه در همان باید ها و نباید ها،فلسفه با تمام خاص بودن عام ، و با تمام عام بودن خود خاص است،فلسفه ی من می تواند فلسفه ی من باشد، اما حتما طرفدارانی خواهد داشت، طرفداران خاص فلسفه ی من،فلسفه حقیقت است،حقیقتی که از یک اندیشه سرچشمه میگیرد،اندیشه ی من،اندیشه ی شما...فلسفه علم کند وکاو در چگونگیست،در پردازش چیستی ها،چیستی علم ...

تاریخ و فلسفه در کنار هم ساختمان بندی استواریست که ما را به ژرفای چیستی ها برده و اندیشمند رها می سازد.

پاینده باشید،پایدار

نویسنده:سعیده کریم نژاد

لذات فلسفه

 مقدمه کتاب لذات فلسفه ویل دورانت

چرا فلسفه؟آیا همه فلسفه سودمند است؟این پرسش ننگ اوری است.ما چنین سوالی در باره شعر نمی کنیم که آن هم بنایی است تخیلی از جهانی که هنوز کاملا برای ما شناخته نیست.اگر شعر آن زیبایی را که دیدگان تعلیم نیافته ما نمی تواند ببیند بر ما مکشوف می دارد و فلسفه حکمت فهم و اغماض را به ما یاد می دهد خود کافی است و از همه ثروت عالم بیشتر است.فلسفه جیب ما را پر نمی کند و ما را به مقامات ناپایدار در دولتهای دموکراتیک بالا نمی برد و حتی ممکن است ما را به این گونه چیزها بی اعتنا سازد.زیرا اگر جیب ما پر شد و به مقامات بلند رسیدیم اما در طی این مدت جاهلانه ساده لوح ماندیم و عقل ما ناپخته و نامجهز ماند و رفتار ما خشن و خوی و منش ما ناپایدار و امیال ما آشفته و خود ما کور و بیچاره ماندیم چه نتیجه ای دارد؟

 پختگی همه چیز است و شاید اگر به فلسفه وفادار بمانیم وحدت شفابخشی به روح ما بدهد.ما در تفکر لا ابالی و دستخوش ضد و نقیض هستیم پس سزد که خود را تصفیه کنیم و به وحدت و هماهنگی برسانیم و از گرفتاری به امیال و عقاید متناقض شرمسار گردیم شاید از راه این هماهنگی عقلانی و ذهنی آن وحدت غایات و خوی و منش که سازنده شخصیت و بخشنده نظم و شایستگی به وجود ماست بیاید.

فلسفه دانش موزونی است که زندگی متناسب و موزونی می دهد و نوعی انظباط نفس است که ما را تا صفا و آزادی بالا می برد. دانایی توانایی است ولی تنها خردمندی است که آزادی می اورد. امروز فرهنگ ما سطحی و دانش ما خطرناک است زیرا از لحاظ ماشین توانگر و از نظر غایات و مقاصد فقیر هستیم.آن تعادل ذهنی که وقتی از ایمان دینی گرمی بر می خاست از میان رفته است.علم مبانی فوق طبیعی اخلاقیات را از ما گرفته است و گویی همه جهان در اصالت فردیتی در هم و بر هم که نشانه قطعه قطعه شدن نا منظم خوی و منش است گم گشته است.

 ما باز در برابر مسئله ای هستیم که سقراط را به خود مشغول داشته بود:

 چگونه می توانیم اخلاقی طبیعی به دست آوریم که جایگزین ضمانتهای اجرایی ما فوق طبیعی که دیگر نفوذی در رفتار انسان ندارد بشود؟ما بدون فلسفه و بی آن منظر کلی متحد کننده غایات و منظم دارنده سلسله امیال و رغبات میراث اجتماعی خود را از یکسوی با فسادی وقیح و از سوی دیگر با جنونی انقلابی پایمال می سازیم. به یک لحظه کمال طلبی آرام خود را به یک سوی می نهیم و در خود کشی دسته جمعی جنگ فرو می رویم ما صد هزار سیاست باز داریم ولی یک سیاستمدار نداریم.ما بر روی زمین با سرعتی بی سابقه حرکت می کنیم و نمی دانیم و فکر نکرده ایم که کجا می رویم و آیا در اینجا برای نفوس نا آرام خود سعادتی پیدا خواهیم کرد.ما با دانش خود که ما را با قدرت خود مست کرده است نابود می شویم ما بدون حکمت نجات نخواهیم یافت.     

نقل از مقدمه کتاب لذات فلسفه ویل دورانت

فیزیک آقابالاسر نمی خواهد؟

فلسفه فيزيك به معناى امروزين كلمه تقريباً از اوايل قرن بيستم و با شكل گرفتن تجربه گرايى منطقى وارد ادبيات فلسفى شد.امروزه در دانشگاه هاى معتبر دنيا كرسى اى با اين عنوان در سطوح مقدماتى و تكميلى ارائه مى شود. هر چند با سلطه نگرش پوزيتيويستى در ميان فيزيكدانان،فيلسوفان حتى حق همراهى با فيزيكدانان را از دست داده اند ولى با اين وجود، فلسفه فيزيك جايگاه خود را پيدا كرده است. به طور كلى فلسفه فيزيك در سه شاخه جريان دارد؛


الف) تحليل فلسفى مفاهيم فيزيكى 
به نظر مى رسد نخستين و مطمئن ترين شيوه براى برساختن جهان پيرامونمان توسل به نظريه هاى فيزيكى باشد.اغلب فيزيكدانان اين تصور را دارند كه اگر قرار باشد تنها يك طريق براى شناخت جهان مادى وجود داشته باشد، آن شيوه اى است كه بهترين نظريه هاى علمى معرفى و پيشنهاد مى كنند.به عنوان مثال در نظريه الكترومغناطيس الفاظى وارد مى شوند مانند: «بار»، «ميدان»،«امواج» و …كاركرد نظريه الكترومغناطيس اين است كه ميان مفاهيم ناظر براين الفاظ و خصوصيات آنها روابطى برقرار كند كه اين روابط توسط دستگاهى رياضى بيان مى شوند.به عنوان نمونه اين نظريه توسط چهار معادله منسوب به معادلات ماكسول پايه گذارى مى شود.به محض اين كه شخص شناخت نسبى از اين نظريه پيدا كرد استعداد اين را دارد كه پرسشگرى فلسفى اش شروع به كار كند، پرسشگرى اى كه در صورت امكان بايد بيرون از كلاس فيزيك جريان داشته باشد.به اين پرسش ها كمى فكر كنيد:آيا معادلات ماكسول مى توانند از معادلات نيوتن استنتاج شوند؟ آيا نظريه الكترومغناطيس سازگار است؟ (يعنى نتايج متناقضى به همراه ندارد)آيا نظريه الكترومغناطيس با نظريه گرانش نيوتن سازگار است؟مى توان نظريه الكترومغناطيس را بنا نهاد بدون اين كه مفهوم ميدان را وارد كرد؟ اصلاً چرا مفهوم ميدان وارد نظريه الكترومغناطيس شده است؟براى پاسخ دادن به اين پرسش ها علاوه بر اين كه دانستن فيزيك ضرورت دارد،مقدار قابل توجهى شم فلسفى و منطق رياضى نيز لازم است. به همين دليل است كه فلسفه فيزيك امروزه به عنوان رشته اى مستقل تدريس مى شود.اما بياييد مفهوم ميدان را واكاوى فلسفى كنيم.همانطور كه مى دانيد ميان دو جرم نيروى گرانشى وجود دارد كه دو جسم را به سمت يكديگر جذب مى كند.اين نيرو با مقدار اجرام نسبت مستقيم و با مجذور فاصله دو جسم نسبت عكس دارد. مثلاً اگر فاصله نصف شود، نيروى گرانش ميان دو جسم چهار برابر مى شود.

حال پرسش مهم اين است كه اگر يكى از اجسام را از سر جايش تكان بدهيم، همزمان نيروى وارد بر جسم ديگر تغيير مى كند يا فاصله زمانى طول مى كشد تا اين تغيير نيرو منتقل شود؟ اين همان سؤالى است كه براى نيوتن نيز از اهميت فراوانى برخوردار بود و چون در هستى شناسى نيوتن تنها ذرات وجود داشتند تغيير نيرو بايد به صورت همزمان منتقل مى شد،چرا كه واسط ذره اى ميان دو جسم وجود ندارد. اصطلاحاً گفته مى شود اگر اثرى فيزيكى از يك هويت به هويت ديگر به صورت همزمان انتقال يابد،كنش از دور(Action at a distance ) وجود دارد. كنش از دور همانطور كه براى خود نيوتن ناخوشايند بود براى بسيارى از فلاسفه و فيزيكدانان ديگر نيز ناخوشايند است.اهميت فلسفى اين موضوع در اين است كه به شدت با هر تحليلى از عليت گره مى خورد.اگر كنش از دور وجود داشته باشد پس مى توانيم بگوييم كه علت در معلول بصورت همزمان اثر مى كند.هيوم از نسل فلاسفه قديم(در رساله) و لويس از فلاسفه معاصر(در مقاله «وابستگى خلاف واقع و جهت زمان»)، از جمله كسانى هستند كه اين خصوصيت رابطه على را نمى پذيرند.اما براى اين كه از دست كنش از دور رهايى يابيم ناچاريم هستى شناسى خود را متورم كنيم و هويت ديگرى را مفروض بگيريم:ميدان.مفهوم ميدان به شكل دقيقش براى نخستين بار در قرن نوزدهم توسط فارادى و ماكسول وارد فيزيك شد.معادلات ماكسول، معادلات ديفرانسيلى بر روى ميدان هاى الكتريكى و مغناطيسى است. كاركرد اين هويت جديد اين است كه در انتقال نيروى الكترومغناطيس از بارى به بار ديگر واسطه على مى شود.نيروى گرانش نيز در قرن بيستم و توسط نظريه نسبيت عام شكل ميدانى پيدا كرد.پس جهان تصوير شده از فيزيك جهانى دوگانه است،جهانى شامل دو هويت مستقلِ ذره و ميدان.بررسى اين نمونه نشان مى دهدكه اين شاخه از فلسفه فيزيك علاوه بر اين كه با مباحث علم فيزيك همپوشانى مى كند، با مباحث متافيزيكى نيز گره مى خورد كه عليت نمونه بارز آن است.

ب)ساختار نظريه هاى فيزيكى
در يكى ديگر از شاخه هاى اصلى فلسفه فيزيك به اين موضوع پرداخته مى شود كه شكل منطقى- رياضى نظريه هاى علمى چگونه است و يا اين كه چگونه بايد باشد.براى اين كه فلاسفه قادر باشند با شفافيت به تحليل نظريه هاى فيزيكى بپردازند،بايد نظريه هاى فيزيك جدا از آنچه كه در كتاب هاى درسى فيزيك به نگارش در مى آيند،صورت بندى شوند.چراكه نظريه هاى معرفى شده در كتابهاى درسى دانشگاهى هدف شان صراحت منطقى نيست، بلكه فهماندن نظريه است.به همين دليل عده اى از فلاسفه فيزيك به اين امر مشغول هستند و ادعا دارند قبل از اين كه مشكلات فلسفى ناظر بر نظريه هاى علمى را حل كنيم بايد شكل منطقى آنها را صورتبندى كنيم. به عنوان مثال در نزد فلاسفه علم استاندارد مثل كارنپ،همپل،رايشنباخ و…. نظريه فيزيكى مجموعه اى از گزاره هاست و عبارت است از يك زبان صورى شده در منطق مرتبه اول كه توسط قواعد تطابقى تعبير تجربى پيدا مى كند.با انتقادات كوهن اين نظر فلاسفه علم استاندارد نيز مانند ساير نظرات شان فرو ريخت. اگرچه بديل ساختارگرايى همزمان با انتقادات كوهن توسط پاتريك سوپيز پيشنهاد شد اما تا دهه ۸۰ و ۹۰ اين روش تقريباً مسكوت ماند.در نظر ساختارگرايان نظريه، مجموعه اى از مدل هاست.امروزه ساختارگرايى مهمترين نحله فلسفه فيزيك است كه در ديگر مسائل فلسفه علم نيز پيشرو است.اين شاخه از فلسفه فيزيك به نحو عالى منطق، رياضى، فيزيك و فلسفه را در هم مى آميزد و بيشتر در كشورهاى اروپايى خصوصاً آلمان و هلند جريان دارد.

ج)فلسفه فيزيك؛ محور فلسفه علم
مسأله تبيين، تمايز علم از غير علم،قوانين طبيعت،واقع گرايى و… از مهمترين موضوعات فلسفه علم است.فيزيك به عنوان بالغ ترين علوم، نقش مهمى در تنازعات مربوط به اين مسائل بر عهده دارد.به عنوان مثال مكانيك كوانتومى نقش مهمى در منازعه واقع گرايى ضد واقع گرايى ايفا كرده است.طبق واقع گرايى علمى، هويات مفروض در نظريه هاى علمى مستقل از اين نظريه ها وجود دارند،گزاره هاى اين نظريه ها يا صادق هستند و يا كاذب و در نهايت بهترين نظريه هاى علمى ما، جهان را همانطور كه در واقع است، توصيف مى كنند.
نگاهى به نتايج حاصل از مكانيك كوانتومى مى اندازيم:
الف)خصوصيات اشيا قبل از اندازه گيرى وجود ندارد. به عنوان نمونه در فيزيك كلاسيك قبل از اين كه مكان شىء اى را اندازه گيرى كنيم،شىءداراى خصوصيت مكانى است، اما در مكانيك كوانتومى نمى توان از خصوصيت مكانى شىء قبل از اندازه گيرى سخن گفت.
ب)جهان تصوير شده حاصل از فيزيك كلاسيك و جهان تصوير شده حاصل از مكانيك كوانتومى را نمى توان به نحو سازگارى توأمان تصور كرد.به نظر مى رسد كه واقع گرايى علمى به نحو آشكارى با نتايج مكانيك كوانتومى در تعارض است.بنابراين هر نظريه اى در باب واقع گرايى علمى بايد اين نتايج را در نظر داشته باشد.ديگر مسائل مربوط به فلسفه علم نيز به همين نحو با نتايج فلسفى نظريه هاى فيزيك گره مى خورند. شاخه سوم فلسفه فيزيك جايگاه خود را در فلسفه علم به معناى عام، پيدا مى كند.

منبع:

www.hupaa.com


تاریخچه یک جریمه

وقتی دوپلر برای نخستین بار (در سال 1842) به این فکر رسید که نزدیک یا دور شدن متقابل شنونده یا بیننده از منبع صوت یا نور با تغییر طول امواج صوتی یا نوری که شنیده یا دیده می شود همراه است٬ نظر بسیار جسورانه ای را ابراز داشت٬دائر بر اینکه علت رنگ های گوناگون ستاره ها در این پدیده نهفته است.او خیال می کرد که رنگ همه ی ستاره ها اصولا سفید است.بسیاری از آنها به این دلیل رنگین به نظر می آیند که نسبت به ما با سرعت زیادی حرکت می کنند. ستهاه های سفیدی که به سرعت نزدیک می شوند٬به سوی بیننده ی روی زمین امواج نوری کوتاه شده میپراکنند که سبب پیدایش احساس رنگ های سبز و آبی و بنفش می شود و بر عکس٬ستاره های سفیدی که به سرعت دور می شوند٬زرد یا سرخ به نظر می آیند.       

این فکر یک فکر بکر و بدیع٬اما بدون شک اشتباه بود.برای آنکه چشم بتواند تغییر رنگ ستاره ها در نتیجه ی حرکت را ببیند٬قبل از هر چیز باید سرعت ستاره ها نسبت به ما فوق العاده زیاد (ده ها هزار کیلومتر در ثانیه ) باشد.اما این نیز کافی نیست٬زیرا همزمان با تبدیل٬مثلا٬ اشعه ی آبی ستاره ی سفیدی که نزدیک می شود٬ به اشعه ی بنفش٬ اشعه ی بنفش٬اشعه ی سبز به اشعه ی آبی تبدیل می شود٬ اشعه ی ماورا بنفش به بنفش و اشعه ی قرمز به مادون قرمز تبدیل می شود.خلاصه اجزای متشکله ی رنگ سفید همه باقی می مانند٬ پس با وجود تغییر مکان عمومی همه ی رنگ های طیف٬ چشم نباید هیچ تغییری در رنگ عمومی حس کند.

تغییر مکان خطوط تیره در طیف ستاره هایی که نسبت به بیننده حرکت می کنند٬ مطلب دیگری است.این تغییر مکان ها با اسباب های دقیق بخوبی دیده می شوند و امکان می دهند از روی شعاع دید سرعت ستاره را تعیین کرد.                                                                    

یک بار که ربرت وود فیزیسین مشهور پشت فرمان اتومبیل خود نشسته بود و به سرعت می رفت٬ با اینکه چراغ راهنما قرمز بود٬ اتومبیل را نگه نداشت٬ وقتی پلیس خواست او را جریمه کند٬ اشتباه دوپلر را به یاد آورد.میگویند وود کوشید مامور راهنمایی را قانع کند که وقتی به سرعت به چراغ راهنما نزدیک بشویم٬ رنگ قرمز سبز به نظ می آید.اگر آن پلیس فیزیک می دانست٬ میتوانست حساب کند که تومبیل میبایست با سرعتی غیر قابل تصور٬ یعنی 135 میلیون کیلومتر در ساعت حرکت کند تا عذر دانشمند موجه و سخنانش درست باشد.        

حالا ما حساب می کنیم.

اگر طول امواج نوری را که از منبع نور (در این مورد چراغ راهنما) پخش می شود  و طول امواجی را که به نظر بیننده (پرفسور اتومبیل ران) می آید  و سرعت اتومبیل را  و سرعت نور را  فرض کنیم٬نسبت این مقادیر طبق تئوری به صورت زیر است:

میدانیم که کوتا هترین موج نوری از امواج قرمز مساوی0.0063 میلیمتر و بلندترین موج از امواج سبز مساوی 0.0056 میلیمتر و سرعت نور 300000 کیلومتر در ثانیه است. پس خواهیم داشت:                   


و از این فرمول سرعت اتومبیل می شود:  


یا 135000000 کیلومتر در ساعت. با چنین سرعتی وود در مدت یک ساعت و چند دقیقه به اندازه ی فاصله میان زمین و خورشید از پاسبان دور میشد. می گویند با وجود این وود را به علت تجاوز از سرعت مجاز جریمه کردند.                                                                            

منبع: کتاب فیزیک برای سرگرمی( جلد دوم)

تهيه و تنظيم: افشان مافي

معرفي كتاب

physicsعنوان: فيزيكدانان بزرگ

نويسنده: ويليام اچ برنر
مترجم: محمد علي جعفري
ناشر: اختران
زبان كتاب: فارسي
اندازه كتاب: وزیري

 

مروري بر كتاب:

در اين كتاب زندگي زنان و مردان علم به ويژه سي تن از برگزيدگان معبد خدايان فيزيك را بررسي مي كنيم.برخي از نامها آشنا هستند(نيوتن، اينشتين، كوري، هايزنبرگ، بور) در حالي كه برخي ديگر كمتر شناخته شده اند(كلاوزيوس، گيبس، ماينتنر، ديراك، چاندراسخار) همه ي آنان حداقل به همان اندازه ي موضوعات مورد مطالعه شان انسان هايي خارق العاده بودند.در فصول اين كتاب در مقام زندگي نامه هاي مختصر، به هر دو جنبه كار و زندگي آنان توجه مي كنيم.

نقل از آي كتاب

آینده فلسفه

همان‌گونه كه فلسفه به تحليل مبادي و آينده علوم‌تجربي و انساني مي‌پردازد بايد به بررسي مبادي و آينده خويش نيز بپردازد. اين‌گونه واكاوي‌ها كه در حوزه فرافلسفه (Meta-philosophy) جاي داده مي‌شوند امروزه اهميت بسياري دارند  زيرا به نوعي آسيب‌هاي وضع موجود را با روشي فلسفي شناسايي كرده و پيشنهادهايي براي بهبود آن ارائه مي‌كنند.

نوشتار زير برگرداني از مقاله فيلسوف و كارگردان آلماني «يواخيم يونگ» است كه همزمان ضمن فعاليت‌هاي ژورناليستي، استاد موسسه تاريخ تفكر اتريش مدرن در وين است كه در آن به آسيب‌شناسي فلسفه دانشگاهي در غرب پرداخته است.

هرگونه بحثي از «آينده فلسفه» به پيگيري طولاني نياز دارد. به‌منظور اينكه نقطه آغاز مشخصي را به دست آوريم، اين عنوان را با پرسشي محدود مي‌كنيم: آيا فلسفه آينده‌اي دارد؟ آيا اين احتمال وجود دارد كه پژوهش فلسفي به‌صورتي پايان‌ناپذير به پيش رود؟ و آيا هيچ شانس خوش‌بينانه‌اي وجود دارد كه دستاوردهاي فلسفي ما در سال‌هاي آينده مخاطباني علاقه‌مند بيابند؟ نگراني پژوهشگري كه با فلسفه معاصر در ارتباط است نمي‌تواند به وضع موجود رشته او كمكي برساند. قطع منابع مالي، چروكيده‌شدن ابهت و فقدان نفوذ و تاثير عمومي به نحو فزاينده‌اي بر بنيان‌هاي فلسفه دانشگاهي اثر مي‌گذارد.مدت‌ها قبل «مارتانوسباوم» فيلسوف آمريكايي از اين وضع چنين شكايت كرد: «ما با مفاهيمي مانند راكد و مبهم به تصوير كشيده مي‌شويم. به‌رغم اينكه ما از فعاليت‌هاي معنادار طفره نمي‌رويم، آثاري را توليد مي‌كنيم كه مورد علاقه هيچ‌كس جز خودمان نيست و حتي در بسياري موارد خودمان نيز آن را نمي‌پسنديم. زندگي عقلاني به عنوان يك زندگي ماشيني‌شده كه در آن انديشه‌هاي انساني كهنه هرچند عظيم، ديگر هيچ اعتباري ندارند، تصوير مي‌شود.حمايت از چنين ويژگي‌هاي ناواضح و غيرمعتبري اتلاف منابع شخصي و اجتماعي خوانده مي‌شود. در اين عصر، تهديدي كه همه ما با آن مواجهيم پايان‌يافتن حمايت‌ها و منابع مالي است كه به معناي ازدست‌دادن آينده براي بسياري از دانشجويان‌مان خواهد بود.»مصائبي از اين دست جديد نيستند. در سال‌1935 ميلادي، جامعه‌شناس آلماني «هلموت پلسنر» بيان كرد كه فلسفه كاركرد خويش را از دست داده و عمدتا مشغول جنگ در برابر افراط‌هايش بوده است. چندين سال پيش، فيزيك‌دان آلماني «گرهارد ولمر» عقيده خويش را به نحوي مشابه بيان كرد: «فيلسوفان در روشن ساختن اينكه مي‌توانند به درد چه كاري بخورند موفق نبوده‌اند.»

اكنون، پس از طرح اين طرز فكر، زمان خوبي است كه اين سؤال را بپرسيم: «فلسفه چه كاركردي را واقعيت مي‌بخشد، در زمينه پژوهش‌هاي دانشگاهي به چه منظوري به كار مي‌آيد و جامعه چه منفعتي را مي‌تواند از آن حاصل كند؟» تنوع پاسخ‌هايي كه به اين سؤالات داده مي‌شود به ديدگاه و طرز فكر فيلسوف مورد پرسش بستگي دارد.در ديدگاه شخصي من فلسفه به عنوان واسطه‌اي در پژوهش‌هاي بين‌رشته‌اي معنا مي‌يابد. اگر شرايط مطلوب فراهم شود، فلسفه به عنوان يك كاتاليزور فكري در ميان رشته‌هاي دانشگاهي فعاليت خواهد كرد و واسطه‌اي ميان علوم انساني و علوم تجربي خواهد بود. با سازمان‌دهي مناسب، فلسفه به عنوان عامل اتصالي حوزه‌هاي مختلف پژوهش علمي را به هم پيوند خواهد داد. فلسفه كاملا به موادي كه از طريق فعاليت‌هاي متنوع علمي، پژوهشي و فرهنگي حاصل مي‌شود وابسته است. موضوع فلسفه، آن را به بازانديشي و بازخواني واقعيت‌هايي (گزاره‌هايي) كه به وسيله نمايندگان ديگر رشته‌ها مطرح شده است محدود مي‌كند. اين سازوكار حتي در حوزه‌اي كه شخص انتظار ندارد چنين باشد نيز وجود دارد (مانند متافيزيك).متافيزيك بي‌شك از قلمرو پژوهش علمي فرامي‌رود ولي به هر حال اگر شخصي سرچشمه‌هاي آن را رديابي كند با بنيان‌هاي كلامي يا در معناي گسترده‌تر، مفاهيم اسطوره‌اي و ديني از ملل پيش از تاريخ مواجه مي‌شود.

با اين حال همين وجود دست دومي است كه فلسفه را به‌شدت آسيب‌پذير مي‌كند. اين سازوكار تدريجي، متفكران پيشرو سنت‌گرا را از حوزه فكري‌شان محروم مي‌ساخت. فلسفه ديگر به عنوان حق ويژه‌اي براي كساني كه آن را به عنوان يك حرفه و تخصص پيگيري مي‌كردند شناخته نمي‌شد و وحدت رشته‌هاي مربوط به فلسفه متلاشي شد..سرسپردگي زياد به تاريخ فلسفه، منابع فكري و مالي را تحليل برده و مانع تكامل تدريجي رويكردهاي خلاق شده است. اكثر نمايندگان فلسفه معاصر آلمان، نويسندگان و آثار كلاسيك رشته‌شان را به جاي اينكه مشوقاني براي انديشه‌هاي جديد بدانند به عنوان الگويي براي بازتوليد بي‌انتها مي‌شناسند.وضعيت مصيبت‌بار بخش‌هايي از فلسفه ناشي از «ارتداد فلسفي» ديگر رشته‌هاي علوم انساني است. آنچه امروزه به آن نياز داريم سياستي فعال براي روشن‌كردن اين مطلب است كه فلسفه بايد با حيات علمي درگير شود.به جاي سوگواري براي شكوه و جلال محو‌شده فلسفه، بايد بازيابي قلمروهاي از‌دست‌رفته و سوار شدن بر بنيان مشترك تمامي رشته‌هايي كه قبلا به آن متعلق بوده‌اند را هدف قرار دهد. فلسفه بايد با چالش‌هاي برخاسته از سيلان همواره روبه‌جلو دانش روبه‌رو شود. در عصري كه نوروفيزيولوژي و فناوري ژنتيك بي‌رحمانه پيشرفت مي‌كنند فلسفه چاره‌اي جز چشم‌پوشي از ساختارهاي پيشيني و مفاهيم عقل محض ندارد.

دومين ابزاري كه فلسفه را قادر به فرار از ركود و كسادي مي‌سازد توجه دائم به زندگي عملي و كاربردي است.نكته فقط اين است كه اكثر نمايندگان رشته ما به درگير‌كردن خودشان در مسائل روز نمي‌انديشند. در آلمان و فرانسه فيلسوفان دانشگاهي به طور عادي پايين‌تر از شأن خود مي‌دانند كه نشاني از يك شهروند عادي داشته باشند زيرا معمولا به آنها برچسبي از يك فرد برتر زده مي‌شود كه با لوازم و نيازهاي يك انسان عادي روبه‌رو نمي‌شود.هواخواهان آزاد فلسفه نهادهاي شهروندي را تاسيس كرده‌اند كه به عمل‌درآوردن فلسفه در زندگي را به شيوه‌اي مسئله‌محور هدف قرار داده است. در فرانسه كافه‌هاي فلسفي (cafs philo) به وجود آمده‌اند.اين مكان‌ها قهوه‌خانه‌هايي عادي هستند كه فيلسوفان ناهمگون با وضعيت دانشگاهي يك‌بار در هفته يكديگر را در آنجا ملاقات كرده و مقالاتي ارائه مي‌دهند كه بحث‌هايي را در پي دارد. اين كافه‌هاي فلسفي تقاضاي فزاينده براي مباحث فلسفي و ناتواني تشكيلات دانشگاهي در روبه‌رو شدن با آن را آشكار مي‌سازند.در آلمان «مشق‌هاي فلسفي» (philosophical praxen) مانند قارچ رشد كرده‌اند. اين نهادها به وسيله افرادي كه به‌صورت خصوصي كسب تخصص كرده‌اند راه‌اندازي و هدايت شده است.اين افراد كارگاه‌هايي را ايجاد كرده‌اند كه به افرادي كه به مشاوره و توصيه‌هاي فلسفي در زمينه‌هاي روان‌شناسي (تقريبا روان‌درماني)، امور مديريتي و سازماندهي اقتصادي نياز دارند خدمت مي‌رساند.

ويژگي مشترك همه تلاشگران در اين عرصه اراده و خواست براي پيش‌چشم نگه‌داشتن مسائل واقعي و انضمامي است. همان‌گونه كه تنها مكاني كه شما مي‌توانيد در آن شنا ياد بگيريد آب است، فقط در يك كنش متقابل با زندگي عملي يا پژوهش علمي مي‌توان يك بحث فلسفي را سامان داد.البته واضح است كه منظور من از طرح اين سخنان اين نيست كه تمايل به تاريخ فلسفه مطلقا بي‌ارزش است. شكي نيست كه فيلسوفان و آثار كلاسيك منبعي منحصر‌به‌فرد از الهام را فراهم مي‌آورند و نشان مي‌دهند كه چگونه انسان مي‌تواند به‌صورتي روشمند از عهده مسائل فلسفي برآيد.من با پيروي بنده‌وار و تكرار بي‌پايان عقايدي كه ثابت شده است اشتباه يا حداقل مورد شك هستند مخالفم. فلسفه نه مي‌تواند پاسخ‌هاي قطعي و صريحي بدهد و نه مي‌تواند حقايق غيرقابل چون‌و‌چرايي را آنگونه كه در سراسر تاريخ تفكر نويد داده شده است فراهم آورد.

اما همان‌گونه كه «ادموند هوسرل» يك‌بار مطرح كرد «به ما انگيزه‌هايي براي تاملات خودمان مي‌دهد. فلسفه ممكن است به درد آكندن وجود ما از شور و ذوق و قوت‌بخشيدن به قلب‌هايمان بخورد.»فيلسوفان دانشگاهي بايد به‌خوبي آگاه باشند تا از اين جنبش براي اهداف خودشان كمك بگيرند. آينده فلسفه دانشگاهي و پرسش از اينكه آيا احيا خواهد شد يا زوالش ادامه خواهد يافت، فقط به توانايي تطبيق با لوازم و ضرورت‌هاي زمان بستگي دارد.موضوع فلسفه (تامل عقلاني آزاد) عميقا در ذات بشر ريشه دوانده و هيچ شاهدي براي به پايان رسيدن آن وجود ندارد.

منبع:

www.hamshahri.org

معرفی کتاب

عنوان: سرگذشت فیزیک نوین

physics 

نويسنده: میشل بیزونسکی
مترجم: لطیف کاشیگر
ناشر: فرهنگ معاصر
تعداد صفحه: ۳۵۹
قیمت: ۲۰۰۰۰ ریال 
سال انتشار: ۱۳۸۵

 

مروري بر كتاب
درون مایه ی این کتاب سرگذشت فیزیک نوین و بیشتر شناساندن آن به خواننده است نه فهماندن آن.فیزیکی که با صفاتی چون دشوار،پیش بینی نشدنی،گستاخ و واکنشگر شناخته شده است،تاریخ فیزیک پر از پیکار و نفی و اثبات و پر از شاهراهها و بن بست هاست.تصویر ((علم خاص)) از آن،فقط بیان سلطه ی گذرای یک جهان نگری است(سلطه کیفیت با ارسطو،سپس مکانیک،انرژی،الکتریسیته،نسبیت و کوانتوم). ...

فهرست:

  • مقدمه
  • فصل اول:صوت و نور در عصر کلاسیک
  •  فصل دوم:اوج پیشرفت
  • فصل سوم:بنیانها (۱۹۲۰-۱۹۰۰)
  • فصل چهارم:سالهای پر شتاب (۱۹۲۰-۱۹۳۳)
  •  فصل پنجم:عصر هسته ای (۱۹۴۵-۱۹۳۳)
  • فصل ششم:جهان از هم پاشیده (۱۹۶۵-۱۹۴۵)
  • فصل هفتم:بازیابی وحدت(۱۹۹۰-۱۹۶۵)
  • فصل هشتم:نظریه ی آشوب،چشم اندازهای جدید برای فیزیک نوین
  • کتابنامه ی کلی
  • واژه نامه (فارسی-انگلیسی-فرانسه)
  • اعلام
  • نمایه


مفهوم زمان از دیدگاه هایدگر

در این مقاله به بررسی رساله هایدگر با عنوان ”مفهوم زمان“ می پردازم. هایدگر در این رساله به بحث درباره زمان پرداخته است. برای درک کتاب ” وجود و زمان“ بهتر است قبل از مطالعه آن به مطالعه رساله ”مفهوم زمان“ پرداخت.از نظر هایدگر مفهوم زمان را می توان در ابدیت یافت و پیش شرط آن اشراف و درک کامل ابدیت است. برای این منظور باید به ابدیت ایمان یافت اما فیلسوفان به ایمان و یقین در این باره هرگز نمی رسند چرا که شک اساس فلسفه است و فلسفه هرگز نمی تواند حیرت را ازمیان بردارد. الهیات از نظر هایدگر با دازاین انسانی یعنی هستی نزد خدا و هستی زمان مند در انسان سروکار دارد اما خدا نیازی به الهیات ندارد و ایمان به او وجودش را سبب نمی شود. ایمان مسیحی با آنچه در زمان روی داده مرتبط است. چون فیلسوف ایمان نمی آورد می خواهد زمان را از خود زمان درک کند.

هایدگر زمان را به سه نوع زمان روزمره و زمان طبیعی و زمان جهانی تقسیم می کند. در بحث زمان روزمره می گوید که زمان آن چیزی ست که اتفاقات در آن رخ می دهند. زمان در موجود تغییر پذیر اتفاق می افتد. پس تغییر در زمان است. تکرار دوره ای ست. هر دوره تداوم زمانی یکسانی دارد. ما می توانیم مسیر زمانی را به دلخواه خود تقسیم کنیم. هر نقطه اکنونی زمانی بر دیگری امتیاز ندارد و اکنونی پیش تر و پس تر (بعدتر) از خود دارد. زمان یکسان و همگن است. ساعت چه مدت و چه مقدار را نشان نمی دهد بلکه عدد ثبت شده اکنون است. هایدگر می پرسد که این اکنون چیست و آیا من انسان بر آن چیرگی و احاطه دارم یا نه؟ آیا این اکنون من هستم یا فرد دیگری ست؟ اگر این طور باشد پس زمان خود من هستم و هر فرد دیگر نیز زمان است و ما همگی در با هم بودنمان زمان هستیم و هیچ کس و هر کس خواهیم شد. آیا من همین اکنون هستم؟ یا تنها آن کسی که این را می گوید؟ هایدگر زمان طبیعی را همان ساعت طبیعی تبادل روز و شب می داند که دازاین انسانی ان را مشخص کرده است. آیا من بر هستی زمان احاطه دارم و چیره ام؟ آیا خود را در اکنون دخیل می دانم؟  آیا من خود اکنونم و دازاین من زمان است؟ آیا این زمان است که ساعت را درما به وجود می آورد؟

آگوستین جان انسان را زمان می داند و در اعترافات خود به طرح این پرسش پرداخته است. آگوستین می گوید: ای جان در تو زمان را جستجو می کنم و اندازه می گیرم. آن دم که دیگران ناپدید و محو می شوند اشیاء حادث و فانی تو را به موجودیتی می آورند که بر جا می ماند. دازاین اکنونی همان هستی حاضر است و من این هستی را در دازاین اکنونی اندازه می گیرم نه اشیاء فانی را که در می گذرند. آن دم که زمان را اندازه می گیرم هستی خود را و حال خود را اندازه می گیرم. پرسش درباره چیستی زمان ما را به تامل درباره دازاین می کشاند و منظور از دازاین امر هستنده در هستی خودش است. دازاین همان حیات انسانی ست و هر کدام از ما این هستنده هستیم. یعنی دازاین من هستم است.بیان اصیل هستی اظهار من هستم است. پس دازاین در حکم هستی من است. اگر لازم است هستی انسان در زمان باشد پس ناچار باید این دازاین در فرمان های بنیادین هستی اش مشخص شود.هایدگر ساختارهای بنیادین دازاین را شامل این ویژگی ها می داند:          

١. دازاین هستنده ای ست که با در جهان بودن مشخص می شود. یعنی حیات انسانی با جهان سر کردن و با آن درگیر شدن است. هستی انسان با درگیر شدن ذهنی با جهان و در آن درنگ کردن و مورد پرسش قرار دادن است.در جهان بودن به معنای مراقبت کردن از جهان است.             

٢. در پی حکم در جهان بودن دازاین می توان نتیجه گرفت که دازاین با همدیگر بودن و با دیگران بودن است. همین جهان را با دیگران داشتن به معنای برای دیگران بودن است.

٣. با هم داشتن جهان فرمان ممتاز هستی ست. روش بنیادین دازاین جهان یعنی با هم داشتن آن است که همانا سخن گفتن است. سخن گفتن کامل همان سخن گفتن گویا و واضح درباره چیزی ست. در سخن گفتن آدمی ست که در جهان بودن او نقش دارد. سخن گفتن در واقع تفسیر نفس دازاین نیز هست. این نکته نشان می دهد که هر آن دازاین چه درکی از خود دارد و خود را چه فرض می کند. در با همدیگر سخن گفتن انسان نه تنها از موضوع مورد صحبت حرف می زند بلکه تفسیر او از اکنونی که در این گفتگو می باشد نیز وجود دارد.

٤. دازاین هستنده ای ست که خود را در حکم من هستم مشخص می کند. دازاین همان طور که در جهان بودن است دازاین من هم هست.دازاین در هر آنی از آن خودش است.                

٥. چون دازاین هستنده ای ست که من هستم و با یکدیگر بودن را مشخص می کند می توان نتیجه گرفت که من تا حدودی دازاین خودم نیستم بلکه دیگران هستم. من با دیگران هستم و دیگران هم همین طور با دیگرانند.هیچ کس خود او نیست. او هیچ کس و توامان همه کس است. همین هیچ کس همان هرکس است.  پس دازاین هستنده ای ست که من هستم است و هستنده ای ست که هر کس است.

٦. دازاین در در جهان بودن هر آنی هر روزه اش به هستی خودش برمی گردد. اگر در همه سخن گفتن ها از جهان سخن گفتن دازاین درباره خودش وجود دارد همه مراقبت ها مراقبت هستی از دازاین هم هست. یعنی انسان در حین سخن گفتن از جهان از خودش هم دارد حرف می زند و در عین حال مراقبت هستی از اونهفته است. من تا حدی خودم هستم و دازاین من در آنچه با آن در ارتباط هستم و آنجه مرا با شغلم پیوند می دهد و به آن مشغولم نقش دارد. مراقبت از دازاین مراقبت از هستی را به دنبال دارد و این همان تفسیر دازاین است و به کمک این تفسیر دازاین را درک می کنند.

٧. در حد متوسط دازاین روزمره بازتابی از من و نفس (خودم) نهفته نیست اما دازاین خود را در خود دارد. او در نزد خویشتن خویش وجود دارد. دازاین با آنچه با آن ارتباط دارد ظاهر می شود.                        

٨. به دازاین نمی توان به اندازه هستنده استناد کرد. با اشارت به دازاین نمی توان از هستنده حرف زد. پیوند ابتدایی معطوف به دازاین تامل نیست بلکه خود تجربه کردن آن در سخن گفتن از آن است و تنها به شیوه سخن گفتن از دازاین است که دازاین هر آنیت اش را داراست ولی باید در نظر داشت که در تفسیر دازاین روزمرگی حاکم است. این تفسیر از طرف هر کس طبق سنت هاست. دازاین در خودش در دسترس است و تفسیر آن با توجه به هستی آن است.این یک پیش شرط است.حیرت ما در پی درک دازاین در محدودیت در ناایمنی و نقصان توان شناختی ما نیست بلکه در خود هستنده ای ست که باید بشناسیم یعنی این حیرت در امکان اساسی هستی خودش است. دازاین در هر آنیت وجود دارد. تا وقتی آنی وجود دارد همان آن دازاین من است. تعیین آن تعیینی دقیق برای این هستی ست. هر کسی که آن را انکار کند سخن گفتن از آن را از دست می دهد. دازاین به انتها نمی رسد و در انتها دازاین وجود ندارد.پس فرجام دازاین دیگران عدم است و دیگر وجود ندارد و به همین دلیل است که دازاین دیگران نمی تواند جایگزین دازاین به معنای اصیل آن شود. پس من هرگز دیگری نیستم. فرجام دازاین من یعنی مرگ من به این معنی نیست که پیوند یکمرنبه گسسته شود. دازاین می تواند خود را با مرگش یکی کند و این منحصرترین امکان خویشتن دازاین است. این منحصرترین امکان هستی در شرف واقع شدن در یقین است و این یقین از رهگذر ابهام حاصل می شود. تفسیر خود دازاین که از یقین و اصالت جلوتر می رود تفسیر بر مرگ خودش است که همراه با یقین است. هایدگر می پرسد زمان چبست؟ و دازاین در زمان چیست؟ دازاین در هر آن بر مرگ خود آگاهی دارد. دازاین به معنی حیات انسانی همان امکان داشتن است. یعنی گذشتن مطمئن و در عین حال مبهم از خود ممکن است. هستی امکان بر مرگ واقف است و معلوم است که آن را می دانم اما به آن فکر نمی کنم. دانایی من از مرگ تفسیری از دازاین است. دازاین این امکان را دارد که مرگ خود را دور کند. گذر زمانی که من به سوی آن می روم عبور از من است. زمانی می رسد که من در هیچ کدام از اینها نخواهم بود نه در انسانی نه در بیهودگی ها نه در طفره رفتن ها و نه در یاوه گویی ها. این عبور همه چیز را به سوی مرگ و عدم می برد. این عبور هیچ حادثه ای در دازاین من نیست چون با هر رویداد دازاین تغییر می کند ولی از رفتن به عدم دازاین تغییر نمی کند. این عبور چیستی نیست بلکه چونی ست یعنی علت اصیل دازاین من را در بر دارد. دازاین در نهایی ترین امکان هستی اش خود زمان است نه در زمان که زمان خودش در آن و از آن وجود دارد. وقت نداشتن یعنی زمان را به اکنون بد و ناجور هرروزگی انداختن. پدیدار بنیادین زمان آینده است. زمان هیچ گاه به درازا نمی کشد چون در اساس هیچ درازایی ندارد.

دازاین خود باید نفس زمان باشد. آن را با ساعت اندازه می گیریم. آنگاه دازاین همراه با ساعت است. این دازاین محاسبه می کند و از چندی زمان می پرسد. پس با زمان در اصالت و حقیقت یکی نیست. در پرسش از کی و چه مدت دازاین زمان خودش را گم می کند. دازاین محاسبه شونده با زمان زمان است. زمان را در چه مدت آوردن پنداشتن آن در حکم حالای اکنون است. دازاین از چونی می گذرد و به چیستی هر آنی درمی آویزد. دازاین اکنون خودش می شود. همه اتفاقاتی که در جهان رخ می دهند برای دازاین محدود به اکنون می شود. این امر همان امر ”هنوز نه“ است. دازاین از آینده خلاص نمی شود. آینده نفس اکنون را به اندازه اکنون خودش شکل می دهد و می سازد. گذر به سوی آینده نمی تواند اکنونی شود وگرنه عدم خواهد بود.دازاین در چیستی دلزده و ملول می شود. دلزده از پر کردن روز می شود. برای این دازاین به اندازه اکنون بودنی  که هرگز زمان ندارد زمان دراز می شود. زمان تهی می شود زیرا دازاین با پرسش از چندی (چه مقداری) زمان    آن را طولانی و درازآهنگ کرده است. درحالی که در اثنای بازگشت به گذشته هیچگاه خسته کننده نمی شود. در هرروزگی رویداد جهان در زمان در اکنون حادثمی شود و امر یکنواخت به حالا بازمی گردد.حالا از حالا تا آن موقع تا بعد تا حالای دیگر.دازاین که به مثابه با همدیگر بودن مشخص شده از سوی آنچه منظور هرکس است از سوی آنچه رهاست همان جریانی که کسی نیست و هیچ کس است هدایت می شود. دازاین در هرروزگی و یکنواختی آن هستی ای نیست که من هستم بلکه از آن همان هستی ست که هرکس است. دازاین زمانی ست که هرکس در آن با دیگری و با یکدیگر است. این هرکس- زمان ساعتی که هر کس دارد زمان با یکدیگر در جهان بودن را نشان می دهد. ساعت به ما حالا را نشان می دهد اما هیچ ساعتی به ما آینده و گذشته را نشان نداده است. وقتی با ساعت روی دادن آتی حادثه ای را مشخص می کنیم منظورمان آینده نیست بلکه تا کی بودن مدت و درازای انتظار کشیدن حالای من تا به حالای گفته شده را مشخص می کند. از زمان طبیعت (طبیعی) درمی یابیم که زمان به جای گذشته و آینده حالا می باشد و زمان به مثابه اکنون تعبیر می شود. گذشته به مثابه ”نه دیگر اکنون“ و آینده به مثابه ”هنوز نه اکنون“ تفسیر می شود. گذشته را نمی توان بازآورد و آینده نامشخص و مبهم است. طبیعت در هرروزگی به طور مداوم اتفاق می افتد یعنی تکرار می شود. رویدادها در زمان وجود دارند اما زمان ندارند بلکه به طور گذرا و عبور کننده از رهگذر یک اکنون رخ می دهند. این زمان اکنونی فرجام یک دوره است. جهت مفهومی ست یگانه و برگشت ناپذیر. همه اتفاقات از آینده ای بی انتها به گذشته ای بازنیامدنی رخ می دهند.دو مورد برگشت ناپذیری و شبیه سازی بر نقطه اکنون وجود دارند. زمان شیفته وار دنبال گذشته می دود. همگن سازی همسانی زمان با فضا (مکان) است و زمان در اکنون واپس رانده می شود. در واقع محور مختصات زمان T در کنار محورهای مختصات مکانی X Y Z  است.

قبلا و بعدا ضرورتا پیش تر و دیرتر نیستند. اموری در ردیف ارقام که بعد یا قبل از خود هستند هم نیستند. ارقام پیش تر و بعدتر ندارند و ابدا در زمان نیستند. زمان در خود دازاین است. دازاین متعلق به من و از آن من است. دازاین در هرروزگی است و قبل از آینده ناپایدار است. این را وقتی درمی یابیم که آینده و گذشته با هم تلاقی کنند. گذشته را نمی توان بازآورد. زمانمند کردن اکنون نمی تواند به گذشته نزدیک شود پس گذشته در چنبره اکنون می ماند تا در حکم اکنون خود دازاین تاریخی نشود اما دازاین از حکم اکنون تاریخی می شود. در آینده دازاین گذشته خودش است. در چونی دازاین به آن برمی گردد. فقط کیفیت و چونی آن تکرارپذیر است.اگر گذشته را به عنوان یک امر تاریخی تجربه کنیم با امر گذشته فرق دارد و من هم می توانم به آن برگردم. گذشته نزد تاریخ و وبال گردن آن است. نگرانی از نسبیت باوری هراس از دازاین است. گذشته به مثابه تاریخ اصیل در چونی قابل تکرار است. اکنونی که می تواند در آینده باشد اولین گزاره هرمنوتیک است و آنچه این گزاره می گوید نفس تاریخیت است. تا زمانی که فلسفه تاریخ را موضوع مورد مشاهده و تامل در روش می داند و آن را تقسیم بندی می کند به دنبال این نخواهد بود که تاریخ چیست. راز تاریخ در تاریخی بودن است.زمان قاعده درست فردانیت است اما به سوی شکل گیری هستی های استثنایی نمی رود. او مستثنا کردن خود را نابود می کند و همه را یکسان می کند. هر کس در با هم بودن با مرگ به چونی برمی گردد. زمان چونی و کیفیت است.زمان چیستی نیست. من زمان هستم. من زمان خود هستم.از نظر من چند نکته در رساله ”مفهوم زمان“ هایدگر وجود دارد:

١. هایدگر دازاین را هستی فعال انسان در نظر گرفته چرا که دازاین از نظر او هستی درگیر انسان با جهان و دیگران است و هستی نمی تواند منفعل باشد. اما هایدگر نحوه توسعه دازاین در انسان را شرح نداده و به این موضوع که چه عواملی در توسعه دازاین موثرند نپرداخته است. یکی از این عوامل به نظر من مسافرت است. هر چقدر انسان بیشتر مسافرت کند بیشتر از زندان خود بیرون می آید و با جهان و دیگران ارتباط  برقرار می کند و درگیر می شود و در نتیجه همین مسافرت هاست که انسان به شناخت جهان و دیگران می پردازد و هستی فعال در او که همان دازاین است توسعه می یابد.

٢. اگر دو انسان را در مسافرت در نظر بگیریم این پرسش را می توان مطرح کرد که آیا برای هر دوی این افراد  هستی فعال و در ارتباط با جهان و دیگران به یک میزان توسعه می یابد؟ جواب من به این سئوال منفی ست. به نظر من میزان توسعه هستی در انسان به انگیزه او بستگی دارد. بنابراین بین این دو نفر آن کسی که انگیزه بیشتری برای درگیر شدن با جهان و دیگران در مدت این سفر دارد بیشتر از فرد دیگر به توسعه هستی در خود کمک خواهد کرد.

٣. وقتی به این پرسش فکر می کردم که آیا صرفا انگیزه انسان برای توسعه هستی کافی ست یا عوامل دیگر هم موثرند؟ به این نتیجه رسیدم که حتی اگر دو نفر در سفر یک مقدار انگیزه برای درگیر شدن با جهان و دیگران داشته باشند دازاین در آنها به یک مقدار توسعه نخواهد یافت. به نظر من تجربه مهمترین عامل در این مرحله است. فردی که از جهان و انسان های موجود در سفرش آگاهی دارد بهتر از دیگری درگیر آنها خواهد شد و بیشتر از دیگری جهان و انسان هایی که در سفرش با آنها مواجه می شود را مورد پرسش قرار خواهد داد و البته این آگاهی در او بستگی به تجربه ای دارد که از این سفر قبلا به دست آورده و اگر به تعداد بیشتری نسبت به فرد دیگر این سفر را تجربه کرده این تجربه ها برای پرسش کردن درباره جهان و انسان های این سفر به کمکش خواهد آمد. بنابراین به نظر من توسعه هستی در انسان تجربیست.

٤. هایدگر مطرح کرده که هرکس کاملا خودش نیست بلکه تحت تاثیر دیگران است. این درست است که دیگران در هستی هر کس نقش دارند اما هایدگر نگفته که این هستی در افراد مختلف تا چه حد تحت تاثیر دیگران است. آنچه واقعیت دارد این است که تاثیر دیگران در هر فرد نسبت به دیگری متفاوت است و مقدار این تاثیر بستگی به روحیه آن فرد دارد و نمی توان گفت که تاثیر دیگران در هر کس با دیگری برابر است.

٥. البته این مورد را می توانند برای این موارد که من بر متافیزیک هایدگر مطرح کردم وارد بدانند که هایدگر نقش پررنگ سوبژه در متافیزیک را که سبب انحراف آن شده کم رنگ کرده و دازاین را به عنوان آن وجود در نظر گرفته که باید در فلسفه مورد نظر ما باشد اما به دلیل انحراف متافیزیک این دازاین به وجود غیر واقعی تبدیل شده و انگیزه و تجربه و روحیه فردی که من در اشکال هایی که بر متافیزیک هایدگر گرفتم مطرح کردم  هر سه مربوط به سوبژه است و تاثیر منفی در برداشت درست از هستی دارد. در جواب این انتقاد لازم است بگویم که اگر چه نقش هایدگر در متافیزیک شبیه نقش کانت است که سعی در اصلاح متافیزیک در تصحیح آن و برگرداندن متافیزیک از یک متافیزیک منحصر در سوبژه به یک متافیزیک جدید است و هایدگر شروع این اشکال را از متافیزیک جزم گرای دکارت می داند که با مطرح کردن cogito صرفا سوبژکتیویته را مبنای متافیزیک قرار داد اما به نظر من حذف سوبژه انسانی در متافیزیک تا حد قرار دادن آن به صفر امکان ندارد و نمی توان وجود را کل جهان و دیگران در نظر گرفت و سوبژه فرد را به طور کامل حذف کرد و تاثیر جهان و دیگران را در او در نظر گرفت و پرسش کردن و سخن گفتن از جهان شامل دیگران را به عنوان هستی مطرح کرد بدون آن که انگیزه  و تجربه و روحیه فرد برای شناخت این جهان شامل دیگران در نظر گرفته شود. به نظر من انتظار داشتن شناخت درست از هستی توسط یک فرد بدون در نظر گرفتن انگیزه و تجربه و روحیه تاثیر پذیری او از جهان هستی امکان ندارد. بنابراین در حد صفر نزول دادن جایگاه سوبژه در متافیزیک هم نمی تواند راه حل برای رفع مشکل سوبژکتیویته باشد.

٦. نباید از نظر دور داشت که متافیزیسین ها هر یک به نوعی به اشکالات موجود در بحث متافیزیک پرداخته اند و می بینیم که گاهی فیلسوفانی چون کانت و هایدگر سعی در دور شدن از سوبژکتیویته صرف دکارتی داشته اند و متفکرینی چون هگل سعی در نزدیک شدن به مقولات ارسطویی داشته اند و کلی بودن وجود در متافیزیک را با نزدیک کردن دیدگاه خود به مقوله ها خدشه دار کرده اند و هایدگر بر افرادی چون هگل ایراد گرفته که با این کار سبب شدند متافیزیک باز هم بیشتر از راه درست خود دور شود چرا که از نظر هایدگر از افلاطون و ارسطو به بعد تا اواخر قرن بیستم متافیزیک در غرب سیر انحرافی طی کرده که هایدگر در کتاب سترگ خود ”وجود و زمان“ به رفع این اشکال مهم پرداخته است

منبع: مفهوم زمان و چند اثر دیگر- مارتین هایدگر- ترجمه علی عبداللهی- نشر مرکز- ۱۳۸۳- تهران

ترانه جوانبخت

برندگان جایزه نوبل فیزیک (1991-1998)

1991

                                                                                       Pierre-Gilles de Gennes

دوژان ، پي‌ير – ژيل.
ملـ : فرانسوي. متـ : 24 اكتبر 1932 ، پاريس.

به خاطر كشف خصوصيات مشترك در نظام‌هاي به كلي متفاوت فيزيكي ، و نيز صورت‌بندي

قواعد كلي و فرمول‌هاي رياضي ناظر بر حركت اين نظام‌ها از نظم به بي‌نظمي.

اين دانشمند فرانسوي ، كه همكارانش او را « آيزاك نيوتن زمانه ما » مي‌خوانند ، درجه دكترايش را در 1955 از اكول نورمال سوپريور ، پاريس ، دريافت كرد. بعد به مدت چهار سال ، به عنوان پژوهشگر علمي در مركز مطالعات هسته‌اي ، ساكله ، و سپس مدتي كوتاه در دانشگاه كاليفرنيا ( بركلي ) به كار و تحقيق پرداخت. او ، از 1961 به بعد ، سمت‌هاي مختلفي را عهده‌دار بوده است. از جمله ، در نيروي دريايي فرانسه ، در دانشگاه پاريس ، در كولژ دو فرانس ، و در مدرسه فيزيك و شيمي پاريس. وي ، علاوه بر جايزه نوبل ، جوايز متعددي درياف داشته است ؛ از آن جمله : جايزه هول‌وك (1968) جايزه آمپر ( 1977 ) ، جايزه مدال طلايي ( 1981 ) و جايزه فيزيك وولف ( 1990 ). به گفته كميته نوبل ، « فيزكدانان غالباً به خاطر بررسي نظام‌هاي ساده و " خالص " فيزيكي ستايش مي‌شوند ، اما دوژان نشان داده است كه حتي نظام‌هاي فيزيكي « ناپاك » را هم مي‌توان تشريح كرد. »از كتاب‌هاي اوست : فيزيك كريستال‌هاي مايع ( 1972 ) و مفاهيم اساسي در فيزيك پليمر (1979 ).

 

 1992

                                                                                          Georges Charpak

شارپاك ، ژرژ.
ملـ : فرانسوي / لهستاني. متـ : 1 اوت 1924 ، لهستان.

به خاطر ابداع آشكارساز ذره‌اي موسوم به اتاق تناسبي مولتي واير.

شارپاك ، كه اكنون تابعيت فرانسوي دارد ، در لهستان متولد شد و در سن 70 سالگي با پدر و مادرش به پاريس رفت ( 1932 ). او ، در جريان جنگ جهاني دوم ، به نهضت مقاومت فرانسه پيوست و مدت يك سال در اردوگاه داخائو اسير نازي‌ها بود. وي درجه دكترايش را در 1955 از كولژ دو فرانس ، پاريس ، دريافت كرد. او از 1959 در سرن ( آزمايشگاه اروپايي فيزيك ذره‌اي ) به كار پرداخت ، و در 1984 به سمت استاد كرسي ژوليو – كوري در مدرسه مطالعات پيشرفته فيزيك و شيمي ، پاريس ، منصوب شد. در 1985 به عضويت آكادمي علوم فرانسه درآمد. جايزه فيزيك ذره‌اي انجمن فيزيك اروپا در 1989 به وي اعطا شد. شارپارك عضو ائتلافيه بين‌المللي دانشمندي بود كه در 1984 تعهد كرد در صورتي كه مقامات شوروي اجازه خروج به يلنابونر ، همسر آندره ساخاروس فيزيكدان دگرانديش شوروي ، بدهند ، به معالجه او كمك كند.عمدتاً براساس تحقيقات پيشگامانه شارپاك در فيزيك ذره‌اي است ( 1968 ) كه اكنون دانشمندان مي‌توانند به بررسي واكنش‌هاي ذرات بسيار نادر اقدام كنند. به گفته كميته نودر ، « شارپاك بيش از دو دهه است كه در رأس تحقيقات مربوط به فيزيك ذره‌اي قرار دارد. »


1993

                                              Joseph H. Taylor Jr                 Russell A. Hulse

تيلر ، ژوزف اچ. ( پسر )
ملـ : امريكايي. متـ : 24 مارس 1941 ، فيلادلفيا.

هولسه ، راسل ا.
ملـ : امريكايي. متـ : 24 نوامبر 1950 ، نيويورك.

به خاطر كشف نوع تازه‌اي از تپ اختر ، موسوم به تپ اختر مزدوج.

تيلر ، فيزيكدان امريكايي ، درجه دكترايش را در نجوم در 1968 از دانشگاه هاروارد دريافت كرد ، و سپس به هيئت علمي دانشگاه ماساچوست پويست. او ، در سال‌هاي 1977 – 1981 ، به عنوان معاون
« رصدخانه راديو نجوم پنج – كالج » كار كرد. در 1980 به دانشگاه پرنستن رفت و در همانجا بود كه به عنوان استاد ممتاز فيزيك جيمز اس. مك دانل منصوب شد.

هولسه فيزيكدان ديگر امريكايي و همكار تيلر ، درجه دكترايش را در فيزيك در 1975 از دانشگاه ماساچوست دريافت كرد. بعد به عنوان پژوهشگر ، تحقيقات فوق دكتري خود را در رصدخانه راديو نجوم ادامه داد و سپس در 1971 ، رشته‌اش از نجوم به فيزيك پلاسما تغيير داد و در آزمايشگاه فيزيك پلاسماي دانشگاه پريسنتن به كار پرداخت. در جريان تحقيقاتي كه منجر به دريافت جايزه نوبل شد ، تيلر استاد دانشگاه ماساچوست و هولسه از شاگردان فارغ‌التحصيل او بود. تحقيقات اين زوج علمي در دهه 1970 صورت گرفت و به قول كميته نوبل ، « امكانات جديدي براي مطالعه گرانش پديد آورد. » يكي از پيش‌بيني‌هاي نظريه نسبيت عمومي كه هنوز تحقيق نيافته بود ، وجود موج‌هاي گرانشي بود. تيلر و هولسه نشان دادند كه دو ستاره در شرايط مدار تنگابست ، با سرعتي دم افزون به دور يكديگر مي‌چرخند. 
 
 
1994

                                          Clifford G. Shull                 Bertram N. Brockhouse
 
شل ، كليفورد جي.
ملـ : امريكايي. متـ : 23 سپتامبر 1915 ،  پيتسبورگ.

بروكهاوس ، برترام ان.
ملـ : كانادايي. متـ : 15 ژوئيه 1918 ، لتبريج ، آلبرتا.

به خاطر كارهاي جداگانه آنها در پيشبرد پراكندگي نوترون ، فن توانمندي كه از تابش هسته‌اي

براي تجزيه و تحليل ساختار و مختصات ذاتي ماده استفاده مي‌كند.

شل ، فيزيكدان آمريكايي ، درجه دكترايش را در 1941 از دانشگاه نيويورك دريافت كرد ، و پس از آن كه مدتي به عنوان پژوهشگر فيزيك براي يك كارخانه خصوصي كار كرد ، به عنوان فيزيكدان ارشد در آزمايشگاه ملي اوك ريج به فعاليت پرداخت ( 1946-1955 ). بعد ، به عنوان استاد ، به هيئت علمي مؤسسه تكنولوژي ماساچوست ( ام. اي. تي ) پيوست. بروكهاوس ، فيزيكدان كانادايي ، درجه دكترايش را در 1950 از دانشگاه تورنتو دريافت كرد. او ، از همان سال ، خدمت طولاني خود را در آزمايشگاه‌هاي هسته‌اي چاك ريور ، كه به سازمان انرژي اتمي كانادا وابسته بود ، شروع كرد. در 1962 ، به هيئت علمي دانشگاه مك ماستر ، هميلتن ، اونتاريو ، پيوست و در همانجا بو كه به تنظيم برنامه‌اي پژوهشي در زمينه فيزيك حالت جامد كمك كرد. اين دو فيزيكدان تحقيقات خود را جدا از يكديگر انجام دادند. به گفته آكادمي سلطنتي علوم سوئد ،« تحقيقات پيشگامانه كليفورد ج. شل و برترام ان. بروكهاوس واجد اهميت نظري و علمي خاص بوده است. پراكندگي نوترون به دانشمندان اجازه داد كه به درون ساختار هسته‌اي ماده كپه‌اي فرو روند و شروع به درك واكنش‌هايي كه تعيين‌كننده مختصات مواد جامد و مايع هستند بكنند. » تحقيقات آنها حتي به شناخت ويروس‌هاي بيماريزا نيز كمك كرد.

 1995

                                                      Frederick Reines                    Martin L. Perl
رينز، فردريک.
 مليت: امريکايي. متولد: 16 مارس  1918، پاتريسن (نيوجرسي).

پرل، مارتين ال.
مليت:امريکايي. متولد:24 ژوئن 1927،نيويورک.

 به خاطر کشف جداگانه نوترينو و لپتون ثاو ، از اعظاي خانواده ذرات بنيادي زير اتمي ، که سازنده همه ماده ها در علم هستند. رينز در دانشگاه نيويورک درس خواند و درجه دکترايش را از همان جا گرفت(1944). او عضو هئيت علمي دانشگاه کاليفرنيا، ايرواين است. رينز از دهه 1950 در آزمايشگاه ملي لوس آلاموس در باب نوترينو شروع به تحقيق کرد. پرل در دانشگاه کولومبيا ، نيويورک ، تحصيل کرد و درجه دکترايش را از آنجا دريافت داشت (1955).وي عضويت هئيت علمي دانشگاه استنفرد است. پرل ، به اتفاق همکارانش در مرکز شتاب سنج خطي استنفرد، در دهه 1970 موفق به کشف تاولپتون  شد. رينز و پرل چيز هايي کشف کردند که آکادمي علوم سوئد از آن به عنوان "دو تا از بنياد يترين ذرات عالم هستي" ياد کرد. اين هر دو کشف از لحاظ پيشبرد پژوهش هاي مربوط به ذرات زير اتمي که سازنده عالم و کنش و واکنش نيروهاي آن هستند ، اهميتي قاطع دارد.

1996
            Robert C. Richardson         Douglas D. Osheroff                 David M. Lee


 

 

 

 

 

 

اوشروف ، داگلس.
ملـ : امريكايي. متـ : 1 اوت 1945 ، ابردين ، ايالت واشنگتن.

لي ، ديويد.
ملـ : امريكايي. متـ : 20 ژانويه 1931 ، نيويورك.

ريچارد سن ، رابرت.
ملـ : امريكايي. متـ : 26 ژوئن 1937 ، واشنگتن ( پايتخت امريكا ).

به خاطر كشف ابر سيال هليوم – 3.

اوشروف در دانشگاه كورنل درس خواند و درجه دكترايش را در 1973 از همان دانشگاه گرفت و در همان جا به كار مشغول شد.
لي در دانشگاه ييل تحصيل كرد و درجه دكترايش را از همان جا در 1959 گرفت و در همان دانشگاه عضو هيئت علمي شد و به تدريس پرداخت.
ريچارد سن در دانشگاه دوك تحصيل كرد و درجه دكترايش را در 1966 از همان جا گرفت. وي سپس به هيئت علمي دانشگاه كورنل پيوست.

به هنگام كشف ابر سيال هيلوم – 3 ، لي و ريچارد سن به عنوان محقق ارشد در دانشگاه كورنل مشغول بودند و اوشروف ، كه تازه فارغ التحصيل شده بود ، عضو گروه تحقيقاتي آنها بود. كشف آنها ، درواقع ، به تصادف به دست آمد. توضيح آن كه آنها به دنبال شناخت ابر سيالي هليوم –3 نبودند ، بلكه درباره ساير مختصات آن تحقيق مي‌كردند كه اوشروف متوجه فشار دروني كه با زمان تغيير مي‌كرد شد و اصرار كرد كه اين فشار باعث تأثيري واقعي است. يك ابرسيال فاقد اصطكاك داخلي موجود در سيالات معمولي است و بنابراين ، بدون مقاومت جريان پيدا مي‌كند. اين سه دانشمند جايزه 1120000 دلاري خود را به خاطر خاصيت معجزه‌آساي هليوم – 3 دريافت نكردند بلكه كشف آنها بدين جهت اهميت دارد كه به دانشمندان اجازه مي‌دهد مستقيماً و با ديد كافي به مطالعه نظام‌هاي مكانيكي كوانتومي بپردازند كه در گذشته مطالعه آنها فقط به طور غيرمستقيم در مولكول‌ها ، اتم‌ها و ذرات زير هسته‌اي امكان داشت.

 1997
               William D. Phillips            Claude Cohen-Tannoudji              Steven Chu

 

 

 

 

 

 

 

جايزه نوبل در اين سال مشتركاً اعطا شد به :

كوهن – تانوجي.
فيليپس.
چو.

 
كوهن – تانوجي ، كلود.

ملـ : فرانسوي / الجزايري. متـ : 1933 ، كنستانتين ، الجزاير. وابسته به آزمايشگاه فيزيك مدرسه نورمال سوپريور ، پاريس.

چو ، استيفن.
ملـ : امريكايي. متـ : 1948 ، سنت لوئيس ، ميسوري وابسته به دانشگاه استنفرد.

فيليپس ، ويليام.
ملـ : امريكايي. متـ : 1948 ، ويلكس– باره ، پنسيلوانيا وابسته به مؤسسه ملي استانداردها و تكنولوژي ، بخش فيزيك اتمي ، امريكا.

به خاطر توسعه روش‌هاي مربوط به خنك‌سازي و دسترسي به اتم‌هاي داراي ليزر سبك.

 1998
               Robert B. Laughlin               Horst L. Störmer                     Daniel C. Tsui

 

 

 

 

 

 

 

جايزه فيزيک نوبل در اين سال مشترکا اعطا شد به :

 لافلين ، رابرت بي.
مليت: امريکايي. متولد: 1950 ،ويساليا ،کاليفرنيا.

استورمر ، هورست ال.
مليت: امريکايي. متولد:1949 ، فرانکفورت آلمان.

تسوئي ، دانيل سي.
مليت:امريکايي. متولد:1939 ،هنان ،چين.

به خاطر کشف شکل تازه اي از کوانتوم سيال.

رابرت بي لافلين درجه دکترايش را در فيزيک در سال 1979 از موسسه تکنولوژي ماساچوست. (ام آي تي) دريافت کرد و از 1989 به تدريس همين رشته در دانشگاه استنفرد اشتغال دارد. وي به خاطر تحقيقاتش در باب رابطه کوانتوم با اثر هال جايزه آليور اي بکلي را در 1986 از انجمن فيزيک امريکا و مدال موسسل فرانکلين را در 1998 دريافت کرد.
هورست ال. استورمر، استاد فيزيک آلماني تبار، درجه دکترايش را در اين رشته در سال 1977 از دانشگاه اشتو تگارت ،المان، دريافت کرد. وي در 1992-98 مدير آزمايشگاه تحقيقات فيزيک آزمايشگاههاي بل بود و از سال اخير به سمت استادي فيزيک در دانشگاه کولومبيا منصوب شد. هورست نيز همچون دو برندۀ ديگر جايزه فيزيک نوبل 1998 ، به خاطر تحقيق در باب رابطه کوانتوم با اثر هال، جايزه آليور اي بکلي را در 1986 از انجمن فيزيک امريکا و مدال موسسه فرانکلين را در 1998 دريافت کرد.
دانيل سي. تسوئي ، استاد فيزيک چيني تبار درجه دکترايش را در اين رشته در سال 1967 از دانشگاه شيکاگو گرفت و از 1982 استاد فيزيک در دانشگاه پرينستن است. وي نيز همچون دو همتايش به خاطر تحقيق در باب رابطه کوانتوم با اثر هال، جايزه آليور اي. بکلي را در 1986 از انجمن فيزيک امريکا و مدال موسسه فرانکلين را در 1998 دريافت کرد. کوانتوم سيال قبلا در دماي خيلي پايين در هليوم مايع (لانداو،فيزيک 1962 ،کاپيستا ، فيزيک 1978 ، لي ، اوشروف ، و ريچاردسن ، فيزيک 1996) ، و نيز در ابررسانه ها (کامرلين اونس ، فيزيک 1913 ، باردين ، کوپر ، و شريفر ، فيزيک 1972 ، بد نورز و مولر، فيزيک 1987) ديده شده بود. اين سه تن موفق به کشف شکل تازه اي از آن شدند.

فلسفه به منزله يك جهان بيني خاص

از آنجا كه تعاريف متعددي براي فلسفه وجود دارد و وظيقه ما صرفاً برشماري آنها نيست بايد تعريفي از مفهوم فلسفه به دست دهيم كه شامل تمامي مكتب هاي فلسفي باشد، پرسشي پيش مي آيد : آيا امكان ندارد آنچه اين تعاريف را از يكديگر متمايز ميسازد كنار بگذاريم تا به آنچه وجه مشترك آنها را تشكيل مي دهد دست يابيم؟ البته مي توان اين كار را كرد ولي چنانكه پيش از اين نيز اشاره داشته ايم اين كار نمي تواند ما را به يك فهم انضمامي Concrete  از فلسفه كه مانند هرچيز انضمامي ديگر در علم بايد وحدتي از تعاريف مختلف باشد برساند . با اينهمه حتي يك تعريف مجرد و يكسويي از فلسفه – به شرط آنكه به آن پر بها داده نشود- داراي ارزشي است . چنانكه در ديباچه اي بر 2انتقاد از اقتصاد سياسي آمده است: «توليد به طور كلي يك تجريد است – البته تجريدي منطقي زيرا اين تجريد در واقع عام را توصيف و تثبيت مي كند و بدين گونه ما را از تكرار خلاصي مي بخشد..... تعاريفي كه براي توليد معتبرند بايد ارائه شوند تا ما را مطمئن سازند كه به خاطر وحدت ناشي از همساني Identity شناسنده (انسان)و موضوع ( طبيعت) ، تفاوت اساسي فراموش نمي شود» آنچه در اينجا درباره ي مفهوم توليد به طور كلي گفته شد (كه مي توان دربارة مفهوم طبيعت به طور كلي ، جامعه به طور كلي گفته شد(كه مي توان دربارة مفهوم طبيعت به طور كلي، جامعه به طور كلي و جز آن گفت ) طبعاً براي برداشتي از مفهوم عام فلسفه نيز به كار مي آيد .در عين آ،كه نبايد از اين تعريف عام بيش از حد انتظار داشت، با اين همه به آن نياز داريم نه فقط به منزلة نشانه اي از همساني، بلكه به عنوان مرحله اي در صعود از انتزاعي به انضمامي كه بررسي فلسفي فلسفه ناگزير به انجام آنست . در تعاريف فلسفه كه ما مورد بررسي قرار داديم ، هيچ نشانة آشكاري از چنين صفت مشترك كه بتواند يك مفهوم و تعريف عام ارائه دهد وجود ندارد. و با اين همه هنوز ارزش دارد كه بكوشيم اين تعريف عام از فلسفه را كه در هيچيك از تعاريف ديگر مذكور نيست كشف كنيم در عين آنكه مي توانيم از پيش بكوييم چنين تعريفي هيچ چيزي كه طبيعت خاص فلسفه را افشا كند به دست نمي دهد جز اينكه يحتمل راهي را براي كشف آن نشان دهد.ما برآنيم كه جهان بيني چنين تعريف عام- و نه خاص- از فلسفه است . ولي از تعاريف پيش گفتة فلسفه بر مي آيد كه عدة چشم گيري از فلاسفه ، فلسفه را جهان بيني نمي دانند. پس مي توان پرسشي را مطرح كرد: اگر مثلاً ، فيلسوفان تحليل زبان بر اين باورند كه فلسفه جهان بيني نيست آيا فلسفه خودشان جهان بيني است يا نه ؟ به نظر ما براي اين پرسش تنها يك پاسخ هست و آن نيز آري است . اثبات اين امر دشوار نيست كه فيلسوفان تحليل زبان به رغم محدود كردن وظايف فلسفه به بررسي زبان ، در واقع بيانگر اعتقادات خود بر سر همة مسايل اساسي شناخت علمي ، زندگي اجتماعي، اخلاق، سياست و جز آنها مي باشند. يعني تحليل زبان وسيله اي است كه با آن به پرسش هاي بسياري پاسخ داده مي شود. همين را مي توان در مورد پديده شناسي هوسرل و مكتب هاي فلسفي ديگر كه فلسفه را جهان بيني نمي دانند گفت.

آنكار فلسفه به منزلة جهان بيني موضع تئوريكي بسيار متضادي است. پاره اي اعلام مي كنند كه جهان بيني «متافيزيك» است ، برخي آن را «يك فرضيه سازي ذهني » و ديگري « نظامي از اعتقادات» مي شمارند. ولي اين بدين معناست كه جهان بيني وجود دارد و فقط موضوع بر سر رابطة فلسفه با آن است.چنانكه پيداست همة مكتب هاي فلسفي معرف يك جهان بيني هستند. زيرا نامحدودي ميدان پرسش هاي مطروحه به كسي اجازة اجتناب از پاسخ دادن به پرسش هاي فلسفي عامتر نمي دهد حتي اگر كسي از اين پرسش ها ناآگاه بماند.

هر فلسفه اي يك جهان بيني است اگر چه جهان بيني الزاماً فلسفه نيست . جهان بيني هم ديني وجود دارد و هم خدانا باور و جز آن . معناي وسيع مفهوم جهان بيني دائماًهم در كاربرد علمي و هم در استفادة روزمره معلوم مي شود. مثلاً از جهان بيني خورشيد مداري – Heliocentric – در برابر جهان بيني زمين مداري – Geocentric – سخن به ميان مي آيد و اين عميقاً پر معني است اگر به انقلابي كه با كشف بزرگ كپرنيك در آگاهي انساني به وجود آمد بينديشيم . جهان بيني ممكن است مكانيستي ، متافيزيكي، خوش بينانه يا بدبينانه و جز آن باشد. و نيز حق داريم كه از جهان بيني هاي فئودالي ، بورژوايي و كمونيستي سخن گوييم . فلسفة اثبات گرايي يك جهان بيني است همچنانكه فلسفة ماركس نيز يك جهان بيني است . در اشاره به معناي وسيع مفهوم «جهان بيني » ، قصد ما اين نيست كه در معناي علمي آن ترديد كنيم بلكه بر عكس ما بر آن تاكيد مي كنيم.تعريف مفهوم جهان بيني ، مانند تعريف طبيعت ، زندگي ، انسان، دشوراي هاي چشم گيري ارائه مي كند كه نبايد اجازه داد كه اين احساس را به وجود آورد كه گويا بدون اين تعريف ما از آنچه در واقع هست تصوري نداريم . مفهوم مزبور از باورهاي اساسي انساني مربوط به طبيعت و زندگي فردي و اجتماعي ، سخن مي دارد، باورهايي كه نقش مرتبط كننده و جهت دهنده اي در آگاهي ، رفتار، خلاقيت و فعاليت عملي مركب مردم ايفا مي كند. بر چسب كيفيت اين باورها (ديني ، علمي، زيبايي شناسي، اجتماعي – سياسي، فلسفي) ، ما انواع مختلف جهان بيني مي شناسيم كه ضمناً به يكديگر مربوطند و در پاره اي نكات ( و گاه با تضادهاي آشكار) عملاً يكپاره اند. نقش جهت دهندة يك جهان بيني مستلزم تصورات ( علمي يا غير علمي)مشخص در بارة «كجايي» انسان در طرح طبيعي و اجتماعي اشياست. اين تصورات به ما كمك مي كنند تا راه هاي ممكن حركت را كشف كنيم و جهت مشخصي را بر حسب منافع با نيازهاي خاص مان انتخاب نماييم . نقش جهت يابانة يك جهان بيني با نقش مرتبط كنندة آن امكان پذير مي شود يعني نوعي تعميم شناخت كه ما را قادر مي سازد هدف هاي بالنسبه دور را براي تثبيت آرمان ها و معيار هاي اجتماعي – سياسي، اخلاقي، علمي معيني بر گزينيم.

بدين گونه ، يك جهان بيني – شكل آن هر چه مي خواهد باشد- اصولي را – اخلاقي ، فلسفي ، طبيعي ، علمي ، جامعه شناسي ، سياسي و جز آن – تثبيت مي كند . اين اصول شايستة بررسي خاصي است، ولي حتي بدون آن هم نقش بزرگ آنها مثلاً در كار تحقيق روشن است . ما مي توانيم از دانشمنداني اتخاذ سند كنيم كه معمولاً در اظهار نظر در بارة نقش جهاني بيني ، فلسفه يا هر چيز ديگري از اين نوع ، خيلي احتياط مي كنند. ماكس پلانك در گفتار خود دربارة فيزيك در پيكار براي يك جهان بيني مي گويد: « جهان بيني دانشمند محقق همواره جهت كار او را تعيين خواهد كرد»امروز اين عقيده ماكس پلانك از سوي اكثر نظريه پردازان علم طبيعي مورد قبول قرار گرفته است . كشفيات بزرگ علم در نيم سده گذشته فهم ما را از طبيعت دگرگون ساخته و به حدي رسانده است كه مساله جهان بيني مخصوصا براي خود دانشمندان اهميت يافته است . بازتاب اين گرايش رويكرد تغيير يافته است . بازتاب اين گرايش رويكرد تغيير يافته ايشان نسبت به فلسفه است.

اين علاقه شديد دانشمندان به فلسفه حتي روي نو اثبات گرايان نيز تاثير نهاده است . اينان از پوچ فلسفي خود دست كشيده و به اهميت اساسي فلسفه براي علوم طبيعي توجه يافته اند . مثلا فيليپ فرانك د ردهه پنجاه ميلادي اعلام داشت كه برجسته ترين ددانشمندان هميشه قويا لزوم روابط نزديك ميان علم  و فلسفه را گوشزد ساخته اند . او گفته دوبروي را نقل مي كند كه جدايي علم و فلسفه كه در قرن نوردهم اتفاق افتاد « هم براي فلسفه و هم براي علم زيان بخش بوده است.فلسفه براي علم به ويژه در ادوار تغييرات انقلابي ضرورت دارد هنگامي كه فرضيه هاي اساسي علم دستخوش تچديد نظر و دگرگوني قرار مي گيرد . به باور فرانك نمونه هاي نيوتون داروين  آينشتين و بوهر نشان مي دهد كه پيشرفت هاي واقعا بزرگ با فرو ريختن ديوارهاي جدايي ميسر شده و بي توجهي به معنا و بنياد فقط در ادوار ركود متداول بوده است .

فيليپ فرانك در كتاب خود فلسفه علم اين گفته انگلس را نقل مي كند مبني بر اينكه فلسفه انتقام خود را از دانشمندان طبيعي كه با آن با تحقير رفتار مي كنند مي گيرد. در جاي ديگر بي آنكه نام انگلس را نقل كند تقريبا گفته وي را تكرار مي كند هنگامي كه مي نويسد : ممكن است تناقض ناچيز بنمايد ليكن گريز از مسائل فلسفي بارها فارغ التحصيلان علوم را در دام فلسفه هاي مهجور و منحط اسير كرده است .مسلما فرانك كه هنوز نو اثبات گرا باقي مانده است و كاري به مساله واقعيت عيني و بازتاب آن ندارد نه از ضرورت جهان بيني فلسفي بلكه از ضرورت يك فلسفه علم سخن مي دارد. ولي بايد دانست كه فلسفه علم او نيز مانند هر فلسفه ديگر جبرا بر جهان بيني معيني دلالت مي كند .

بدين گونه جهان بيني فلسفي باصطلاح دو نقطة آغاز دارد: از يك سو هان به مثابة هر چيز موجود خارج و مستقل از انسان و از سوي ديگر خود انسان ، كه خارج از جهان وجود ندارد و به جهان به مثابة جهان خارجي مي نگرد تنها بدين سبب كه وي آن را متمايز از خود، همچون واقعيتي موجود و مستقل از خود مي شناسد، در حالي كه در عين حال خويشتن را به عنوان جزيي از جهان قبول دارد و در حقيقت جزء خاصي كه مي انديشد، احساس مي كند، و آگاه است كه جهان ، متمايز از جزيي كه خود اوست، نامحدود، ابدي ، فناناپذيرو جز آن است. اين برداشت انسان از جهان ، ويژگي اساسي جهان بيني فلسفي را تشكيل مي دهد، ويژگي اي كه مي توان آنرا به عنوان دو قطبيت ، نه فقط عيني بلكه همچنين ذهني ، تعريف كرد، چرا كه برخي براي اولي و برخي ديگر براي دومي اهميت اساسي قايلند.

رويكرد انسان به طبيعت ، به جامعه – رويكردهاي معرفت شناختي ، اخلاقي ، فيزيكي ، زيست شناسي ، اجتماعي – اينها هستند همة مسائل جهان بيني فلسفي او . روابط انسان – طبيعت و طبيعت – انسان دلالت بر عنصر درگيري دارد چرا كه انسان همچون يك فرد، هم از طبيعت و هم از جامعه يا انسانيت متفاوت است . ولي هنگامي كه ما به تحليل اين رابطه مي پردازيم ، نه فقط اين تمايز را باز مي شناسيم بلكه همساني وابسته يعني طبيعي در انسان ، اجتماعي  در انسان را نيز در مي يابيم . مساله روانشناختي از جمله مسايل خاص علوم طبيعي خارج مي شود و به صورت مساله فلسفي در مي آيد چرا كه مساله رابطة معنوي – مادي ارزش عام كسب مي كند. به همين گونه ، مساله شناخت پذيري جهان ، مساله اي مربوط به جهان بيني فلسفي است دقيقاً بدين سبب كه به عام ترين شكل مطرح است (نه شناخت پذيري پديده هاي مشخص و معين  اين مساله معني فلسفي ندارد، حتي اگر اعلام كه يك پديدة خاص نمي تواند شناخته مي شود) و نيز بدين سبب كه البته آن به انسان اشاره دارد. آيا انسان ، انسانيت ، مي تواند جهان را بشناسد؟ برخي فيلسوفان در پاسخ به اي پرسش ، فرد انساني ي جداگانه را در نظر دارند و نتايج متناسب با آن را مي گيرند، ديگران برعكس از انسانيت به طور كلي سخن مي دارند كه فعاليت شناختي او با هيچ مرز موقت محدود نيست . البته هنگامي كه پرسش بدين گونه مطرح شود نتايج متفاوتي به همراه دارد.بدين ترتيب مي بينيم كه فلسفه به عنوان نوع خاصي از جهان بيني به يكسان ، هم پنداشتي از جهان ، هم پنداشتي ازانسان و شناخت هردو و طرز خاصي از تعميم اين شناخت است كه ارزش يك جهت يابي اجتماعي ، اخلاقي و تئوريك در جهان خارج از ما و در جهان خود ما دارد. فلسفه بيان يك رابطه درك شده يا واقعيت و اثبات تئوريك اين رابطه است كه در تصميمات ، رفتار، خود مختاري معنوي و جز آن پديدار مي شود.

جهان بيني فلسفي مهمتر از هر چيز طرح پرسش هايي است كه شخص به عنوان پرسش هاي اصلي از آن آگاه است . اين پرسش ها ، همان طور كه ما قبلاً نشان داديم نه تنها از تحقيقات علمي بلكه از تجربة اجتماعي – تاريخي نيز برميخيزند.آنها را مي توان پرسش هاي اصلي خواند به سبب آنكه در طرح اين پرسش ها ، فلسفه به بحثي وارد مي شود كه براي تمامي انسانيت اهميت دارد. مثلاً پرسش هاي مشهوري كه حل آنها بنابه نظر كانت خلاء حقيقي فلسفه را تشكيل مي دهند چنين اند:

  1. من چه مي توانم بدانم؟
  2. من چه بايد بدانم؟
  3. براي چه اميدوار باشم؟

كانت در منطق خود پرسش چهارمي هم مطرح مي كند كه پرسش هاي قبلي را تعميم مي دهد: «انسان چيست؟» اين پرسش مكمل ، معمولاً در جزو عبارات عامه فهم فلسفه كانت مورد توجه قرار نمي گيرد.اين پرسش ها محتواي جهان بيني فلسفي را بيان و تعبير مي كنند ولي البته آن را حل نمي كنند. در پاسخ دادن به اين پرسش ها ، كانت پرسش هاي تازه اي پيش مي كشد . اين پرسش ها سبب پرسش هاي تازه تري مي شوند و تا زماني كه اهميت همه آنها هم براي فرد وهم براي كل نوع انسان – و نه تنها در زمان حاضر بلكه براي آينده – مورد قبول قرار نگرفته ، پرسش ها ارزش جهان بينانه فلسفي خود را حفظ مي كنند.اين حقيقت كه فلسفه به مثابه يك جهان بيني به معناي معيار ارزش براي حوزه نامحدودي از شواهد واقعي و شناخت قابل استعمال است غالباً از سوي انگارگرايان به عنوان تقابل مطلق كمال مطلوب با واقع تعبير شده است . مثلاً هاينريش ريكرت در پي اثبات معني مطلق كمالات مطلوب و معيار ارزش هاست كه منزلت هستي ندارد اما ارزش ترديدناپذيري در جهان پديده ها دارد و بنابراين متعلق به جهان است اگر چه نمي تواند همچون موجود تعريف شود از اين رو جهان بيني به تعريف وي وحدتي از شناخت هستي و آگاهي از ارزش ها يا ضابطه هاي مطلق است . ريكرت مي گويد: «منظور ما از جهان بيني در واقع چيزي بيش از شناخت محض عللي است كه ما و بقيه جهان را در وجود آورد ، براي ما تبيين ضرورت علت و معلولي جهان كافي نيست . ما مي خواهيم دركي از  جهان داشته باشيم كه به ما كمك كند تا معناي زندگي مان را ، ارزش «من» مان را در جهان در يابيم. »

نياز به گفتن ندارد كه اشتباه ريكرت اين نيست كه وي چرا از جهان بيني مي خواهد جيزي بيش از شناخت محض علل يعني تبييني از مقام انسان د رجهان باشد ؛ در واقع جهان بيني وحدتي ازشناخت و ارزش ياتي است ولي بايد دانست معيارهاي ارزش يابي  ضابطه ها ي ارزش  به رغم باورهاي افلاطون  كانت  نوكانتي ها و ساير انگارگرايان مطلق نيستند بلكه تاريخي اند يعني تغيير و تكامل مي يابند .تعبير ضد تاريخي معيارهاي ارزش آنها را در مقابل هستي ميهند يعني آنها را از وجود واقعي محروم مي كنند . تصادفا خود نوكانبي ها اين نكته را تشخيص مي دهند هنگامي كه مي پذيرند ناموجود  ارزش مطلق معناي نامشروطش را منتفي نميسازد . ولي آنها اين نكته را در نمي يابند كه ارزش هاي مطلق  كملات مطلوب تاريخي محتواي آنها تغيير كرده است. كافي است كه آرمان عدالت افلاطون را با آرمان كانت با نوكانتي ها مقايسه كنيم . بدين گونه ارزش هاي مطلق  معناي بيزماني را كه به آنها نسبت داده شده است از دست مي دهند و به صورت ارزشهاي تاريخي در ميآيند و با اين همه معناي نامشروط خود را خارج از تاريخ حفظ مي كنند . ولي اين صرفا به معناي كوششي براي جاودانه ساختن ارزشها و معيارهاي ارزش ( دكه تابع شرايط تاريخي اند ) و جاودانه ساختن پايه اجتماعي – اقتصادي واقعي آنهاي است.

فلسفه علمي  ضمن آشكار ساختن خصلت تاريخي – نسبي شناخت و ارزش يابي هايي كه جهان بيني را تشكيل ميدهند  در عين حال تحقير نسبيت گرايانه نقش جهان بيني را مردود مي شمارد فلسفه علمي محتواي عيني و گسترش بالنده خود  قوانين عيني مننشا و تكامل جهان بيني فلي=سفي عامي را زاز مينمايد ولي هيج ادعايي هم بر شناخب مطلق يا ارزيابي واقعيت از مواضع مطلق ندارد . پس  از اين ديدگاه  فلسفه به عنوان يك چهان بيني ؛ بيشتر يك قاعده بندي مواضع نظري است كه از آن مواضع مي توان از ارزش و اهميت هر شناخت  تجربه  فعاليت و رويداد تاريخي  يك ارزيابي به عمل آورد فلسفه به شناخت و ارزش شناخت يا به نمود هايي كه با مرز بندي هاي حوزه خاصي از فعاليت بشري محدود نيست و در نتيجه براي كاربرد كم يا بيش عم مناسب است  علاقه دارد . اين يا آن قضيه علمي فقط زماني بته موقعيت جهان بينانه مي رسند كه بتوان آن را خارج از حوزه خاصي از شناخت كه در آغاز در آنجا مورد استعمال يافته به كار برد؛ يعني زماني به صورت يك اصل در مي آيد ه يه كل شناخت  به همه فعاليت بشري مربوط گردد. نيازي به گفتن نيست كه تكامل بيشتر علم و فلسفه  محدود شدن امكانات كاربرد آنها رد فراسوي مرزهاي حوزه اي خاص  ارزش جهان بينانه آن زا نيز محدود مي كند . اين محدوديت در عين حال  مشخص شدن و غني شدن محتواي گزاره تئوريك را نيز در بر دارد.

نظريه تحولي داروين حملات شديدي را نه از سوي زيست شناسان  بلكه از سوي الهيان و علاسفه اگارگرا به ضد خود برانگيخت زيرا اين نظريه تبيين غايت گرايانه موجودات زنده را رد مي كرد و از اين رو مبنايي شد براي مردود شمردن علمي همه غايت گرايان به طور كلي . استنتاجات جهان بينانه از كشعيات علم طبيعي غالبا از سوي خود دانشمندان صورت مي گيرد . گاه اتفاق مي افتد كه فيلسوفان با نتايج جهان بينانه كشفيات علمي به دليل آنكه اين كشفيات با جهان نبين يخود آنهاي مغاير است مخالفت مي كنند برخي انگارگرايان مثلا استدلال مي كردند كه نظريه داروين ارزشي فراسوي زيست شناسي ندارد . برگسون مي كوشيد نظريه نسبيت را نه بر مبناي علمي طبيعي بلكه به دلايل فلسفي رد كند .كشف علمي واحدي در نظريه هاي فلسفي گونه گون به طور متفاوتي تعبير ميشود . مثلا از نظريه داروين برخي فيلسوفان  نظريه ارتجاعي و ضد علمي داروين گرايي احتماعي را پر داختند . يك جهان بين يفلسفي هيج  گاه يك جمع بيندي محض  يك تعميم شاده داده هاي علوم طبيعي نيست ؛ يك تعبير ساي جامع يگانه اي از اين داده ها از مواضع فلسفي معين ( مثلا ماده گرا يا انگارگرا  خرد گزا يا خرد گريز) است.توصيف ما از جهان بيني فلسفي كامل نخواهد بود اگر با رعاطفي آن را كه بر زير بناي اجتماعي و عملي آن  بر آرزوها؛ نيازها باورها و اميدهاي گونه گون مردم  برداشت آنها از جهان پيرامون و از خودشان استوار است  ناديده گيريم .اگر ما احساسات مردم را درباره رابطه شان با جهان پيرامون و خودشان بهعاطفي متصف كنيم  روشن مي شود كه جهان بيني فلسفي ( و علمي – فلسفي نمي تواند خود را به تحليل و در ك جنبه نظري اني رابطه محدود سازد . خصلت فردي فواطف بشري در هر جهان بين فلسفي يك بين كلي و عام به خود مي گيرد . از اين روست كه فيلسوفان نه تنها در باره پرسش ها ي گونه گون بحث مي كننده  فرايندها و پديده هاي معيني را تبيين و تعبير مي كنند بلكه نطريه اي را محكوم مي كنند و نظريه اي را مي پذيرند. به عبارت ديگر ايشان احساس مي كنند ، مبارزه مي كنند ، اميدوار مي شوند ، در باور خود پاي مي فشارند و جز آن . پس جهان بيني علمي – فلسفي مفهومي اجتماعي و عاطفي نيز دارد.

جهان بيني علمي – فلسفي به وسيله تركيب نظري داده هاي علمي و تجربه تاريخي ، با موضع گيريهاي سياسي ، اجتماعي معين – كه به صورت بخشي از محتواي آن در مي آيد و آرزوهاي اجتماعي و آرمان اخلاقي آن را تشكيل مي دهد- تكامل مي يابد . از اين رو هر جهان بيني عبارت است از يك جمع بندي انتقادي از داده هاي علمي كه آن را قادر مي سازد استنتاجاتي كه مستقيماً از هر علم تخصصي قابل حصول نيست اخذ كند. نياز به گفتن ندارد كه خصلت انتقادي جهان بيني علمي – فلسفي عبارت از تصحيح يافته هاي علوم تخصصي نيست. فلسفه ، تخصصي در اين زمينه ندارد. جهان بيني علمي – فلسفي هم تاريخ شناخت و هم وعدة آن را براي آينده در نظر دارد و بدين گونه از هر گونه مطلق سازي از استنتاجاتي كه علم در مرحلة خاصي از تاريخ خود بدان رسيده است ، امتناع مي ورزد. هر علم تخصصي جبراًقلمرو ديد خود را محدود مي كند و بايد چنين كند. اما اين محدوديت نمي تواند مطلق باشد زيرا پاره واقعيتي را كه علم مزبور مطالعه مي كند جزيي از كل است و به گونه اي ، تظاهر آن كل است . بدين معنا، هر علم به طريقي جهان را به طور كلي بررسي مي كند. هيچ علم مفروضي نمي تواند موضوع تحقيق تخصصي اش را مطلقاً مجزا سازد. برعكس هر علم بايد از رابطه اش با كل – كه هر دانشمندي مستقيماً به عنوان رابطه اي با موضوع هاي تحقيق علوم ديگر درك مي كند- آگاه باشد. هيچ كس نمي تواند در تمامي حوزه هاي شناخت كارشناس باشد. و اين براي هر علم ضروري نيست . ولي آنچه به طور انكار ناپذيري در هر علم تخصصي مورد نياز است ، عبارت است از آگاهي از افق ها ، دور نماهاي تاريخي ، فرضيه هاي روش شناسي شناخت علمي در هر سطح مفروض تاريخي . و اين است آنچه جهان بيني علمي – فلسفي به دانشمند مي دهد.تضاد ميان خصلت فراگير شناخت بشري و تجسم ضروري آن در يك شكل علمي تخصصي، تضاد ميان تخصصي شدن و گرايش به سوي جامعيت شناخت علمي – اين چيزي است كه وجود جهان بيني علمي – فلسفي را مطلقاً ضروري مي سازد.

بدين گونه فلسفه به معناي قديم كلمه ، فلسفه اي كه قادر به يافتن وسيله اي عقلاني براي درك داده هاي علم و عمل نيست وجود ندارد. دانشي كه بتواند بر اساس شرايط مساوي با علوم ديگر ، بي آنكه ادعاي برتري يا امتياز خاصي نسبت به آنها داشته باشد ، به شناخت نظري و تبديل علمي جهان خدمت كند ديگر به هيچ وجه فلسفه نيست بلكه صرفاً يك جهان بيني است كه بايد اعتبار خود را تثبيت كند و نه در علم العلومي كه كنار مي ايستد بلكه در علوم مثبت به كارافتد. بنابراين فلسفه به آن معنا نفي شده است . يعني هم بايد مغلوب و هم محفوظ گردد. شكل آن مغلوب و محتواي واقعي آن محفوظ شود. دگرگوني فلسفه به يك جهانب بيني علمي – فلسفي ، تحقق گرايشي بود كه به طور جنيني در همان نخستين نظريه هاي فيلسوفان عهد باستان وجود داشت. با تكامل انديشة فلسفي اين گرايش بيش از پيش قدرت گرفته و با ظهور فلسفة معاصر به صورت يك قانون تكامل درآمده است.

گردآورنده :

فاطمه مظاهری طاری

فرانتس کافکا

در اين نوشته قصد داريم مختصري به معرفي فرانتس کافکا،اديب و فيلسوف چك آلماني زبان بپردازيم.در جهان آلمانی‌زبان شاید تنها رقیب كافكا در بیان جملات قصار، فردریش نیچه فیلسوف بزرگ آلمانی، باشد.

«فرانتس کافکا» در سوم ژوئيه 1883، در یک خانواده آلمانی ‌زبان یهودی در «پراگ» به دنیا آمد. در آن زمان، «پراگ» مرکز کشور پادشاهي «بوهم»، تحت نظر امپراتوری اتریش و مجارستان بود. او دو برادر کوچکتر داشت که قبل از شش سالگی فرانتس مردند و سه خواهر که در جریان جنگ جهانی دوم در اردوگاههای مرگ نازیها جان باختند.

کافکا زبان آلمانی را به عنوان زبان اول آموخت، ولی زبان چکی را هم كمابيش درست صحبت می‌کرد. وي با زبان و فرهنگ فرانسه نیز آشنایی داشت و یکی از رمان‌نویسان محبوبش، «گوستاو- فلوبر» بود. کافکا در سال ۱۹۰۱ دیپلم گرفت و سپس در دانشگاه «جارلز یونیورسیتی» پراگ شروع به تحصیل در رشته شیمی کرد، ولی پس از دو هفته، رشته خود را به حقوق تغییر داد. این رشته، آینده روشنتری را براي او رقم مي زد، زيرا باعث رضایت پدرش می‌شد و دوره تحصیل آن طولانی‌تر بود که به کافکا فرصت شرکت در کلاسهای ادبیات آلمانی و هنر را می‌داد. کافکا در پایان سال اول تحصیل خود در دانشگاه با «ماکس برود» آشنا شد که به همراه «فلیکس ولش» روزنامه‌نگار ـ که او هم در رشته حقوق تحصیل می‌کرد ـ تا پایان عمر از نزدیکترین دوستان او بودند.

کافکا به آثار گوته، فلوبر و کیرکگور علاقه‌مند بود  و در آثارش از افكار اينان بهره مي جست.از مهمترين آثار وي كه پس از مرگش توسط توست كافكا، ماکس برود،علي رغم وصیت نویسنده مبنی بر سوزاندن کتاب‌هایش به چاپ رسيد،مي توان،قصر،مسخ،ديوار چين،محاكمه و پندهاي سورائو را كه شامل دشواري ها و پيچيدگيهاي عميق فلسفي است را نام برد. کافکا در ژوئن 1924 آسایشگاهی نزدیک شهر وین درگذشت.

«علم» مدرن همان قدرت است

براي تبيين نسبت ميان «قدرت و حق» بايد مبادي فلسفي و متافيزيكي آنها را بررسي كرد. اصلا خود وجود، قدرت است، عدم قدرت ندارد. بين حق و قدرت، اراده، اختيار و آزادي قرار دارد. اراده بين حيوان و انسان مشترك است؛ اما اختيار خاص انسان است. با اينكه امروزه بحث از حق زياد مطرح مي‌شود ولي سير تاريخ بشر به سمت اصالت قدرت است.

نخستين فيلسوفان يونان از هراكليت تا افلاطون و ارسطو نظام حق را با حكمت و علم و خاصه عقل (نه عقل انسان، از نظرآنان بناي عالم بر عقل و حقيقت است) مرتبط دانسته‌اند؛ بنابراين از همان آغاز در يونان عقل، حق، عدالت وحكمت با يكديگر ارتباط داشته‌اند. از اين‌رو بود كه افلاطون مي‌گفت بايد حكيم، حاكم باشد. از نظر افلاطون، نظام وجود و نظام معرفت، همه معقول هستند. لذا اگر كسي بخواهد در اين عالم به حق خود برسد بايد حكيم حاكم شود. در قرون وسطا خداوند فعال مايشاء است. در قرون وسطا،‌ خداوند اصل است و همه چيز صورت اوست؛ در واقع تصويري كه از خداوند داريم در انسان وجامعه تاثيرگذار است.

در جامعه اسلامي از همان نخستين قرون، بحث‌هايي درباره اينكه از ميان صفات مختلف خداوند از قبيل علم، اراده و قدرت، كدام يك برتر هستند، وجود داشته است. اشاعره به اصالت اراده معتقد بودند. اشعري مي‌گويد: علم خداوند تابع اراده اوست. بنابراين دو نظريه اصالت اراده يا اصالت ايمان در برابر اصالت علم كه در غرب مدرن اصالت عقل مي‌شود، در برابر هم قرار مي‌گيرند. اشاعره مي‌گويند كه خداوند فعال مايشاء است؛ اما حكيم مي‌گويد: اول شيء بايد شيء شود تا قدرت بر آن تعلق گيرد. به نظر اشاعره شيء در مشيت الهي وجود دارد و آنگاه اراده خداوند بر آن تعلق مي‌گيرد.

در دوران مدرن، انقلابي در معاني و مفاهيم رخ مي‌دهد و از جمله ارتباط ميان حق و قدرت نيز تغيير مي‌كند. در دوران مدرن،‌ سوبژكتيويسم به مسئله علم كمي لطمه زده است. اكنون ديگر علم (جديد) به معناي «epistieme» يوناني نيست.

علم در قديم موجب استكمال نفس بود ولي امروزه به سمت قدرت كشيده شده است. در واقع اتفاقي كه در دوران جديد افتاد اين بود كه علم اعلي و حكمت الهي (sapientia) از علم طبيعي (scientia) جدا شد. تمام فيلسوفان مدرن كمابيش در اين تفكيك سهم داشتند. دكارت مي‌گويد: حقايق تابع اراده خداوند است، اما نمي‌گويد كه آنها (حقايق) تابع علم او هستند.

بر اين اساس آيا مي‌توان حق را با مباحث عقل نظري اثبات كرد؟علم جديد براي شناخت حقيقت نبوده است. حقيقت در دوران جديد در محاق قرارگرفت. علم جديد نه براي شناخت و معرفت حقيقت كه در جهت استخدام طبيعت، يعني قدرت درآمده است. فلاسفه جديد هم علم را به طرف قدرت سوق داده‌اند. علم جديد منشأ مواهب زيادي است ولي چيزهاي زيادي را از انسان‌ها گرفته است.

منبع:

www.hamshahri.orj

نظريه ماترياليسم ديالكتيك

آيا بين نظريه كانت و نظريه ماترياليسم ديالكتيك از لحاظ ارزش‏ معلومات فرق است يا نه ؟

ماديين ، كانت آلمانی را شكاك به حساب می‏آورند از راه اينكه بين " شی بنفسه " ( واقعيت خارجی شی ) و " شی برای ما " ( تصوری كه از آن‏ شی در ذهن ما هست ) فرق گذاشته زيرا كانت معتقد است كه ذهن فطرتا يك‏ معانی قبلی ( از قبيل زمان و مكان ) از خود دارد كه در خارج نيستند و هرچه را ادراك می‏كند در ظرف آن معانی و در قالب آنها ادراك می‏كند ، پس نتيجه می‏گيرد هميشه بين " شی بنفسه " و " شی برای ما " اختلاف‏ است .
ماديين نيز بين " شی بنفسه " و " شی برای ما " فرق می‏گذارند با اين تفاوت كه كانت از راهی وارد شده كه نتيجه‏اش اختلاف بين " شی بنفسه " و " شی برای ما " است ولی‏" شی برای ما " نسبت به اشخاص فرق نمی‏كند ولی ماديين از راهی وارد شده‏اند كه بين " شی بنفسه " و " شی‏ء برای هر كس جدا جدا " فرق پيدا می‏شود .
كانت به نقل مرحوم فروغی می‏گويد :
" انسانها جهان را با يك عينك مخصوص می‏بينند و نمی‏توانند اين عينك‏ را از چشم خود دور سازند."
اما ماديين می‏گويند :
" هر فردی از افراد انسان جهان را با عينك مخصوص به شخص خود می‏بيند و نمی‏تو اند آن را از خود دور سازد " .
فرق ديگری نيز هست و آن اينكه كانت اين عينك را فقط برای مشاهده‏ عوارض طبيعت در جلو چشم انسان قرار می‏دهد و اما ماديين اين عينك را برای مطالعه هرچيزی حتی رياضيات و فلسفه در جلو چشم اشخاص قرار می‏دهند.
كانت به نقل مرحوم فروغی می‏گويد :
" معلوم را تشبيه می‏كنيم به مواد غذايی كه بايد به بدن برسد و " بدل‏ ما يتحلل " شود . برای اين مقصود بايد مواد خوراكی از خارج داخل معده‏ شود ، آنگاه بايد معده و اعضای ديگر هاضمه شيره‏هايی از خود ضميمه كنند تا خوراكها غذا شود . پس خوراكها به منزله احساساتند و شيره‏ها حكم زمان و مكان ( كه به عقيده كانت ايندو غير عينی و از مفهومات قبلی ذهن می‏باشند را دارند " .
چنانكه سابقا از گفتار ارانی نقل كرديم ماديين نيز عين همين تشبيه‏كانت را تكرار كردند ، تنها اختلاف نظر در نوع شيوه‏هايی است كه ذهن از خود ضميمه می‏كند . به عقيده كانت آن شیوه‏ها عبارت است از مفهومات‏قبلی ذهن و به عقيده ماديين عبارت است از نوع تأثير مخصوص سلسله عصبی‏. بنابراين چه امتيازی در بين است كه ما كانت را شكاك و ايده آليست و ماديين را رئاليست بدانيم ؟ !

آيا بين رولاتيويسم و ماترياليسم ديالكتيك از لحاظ ارزش معلومات فرق‏ است يا نه ؟

طرفداران ماترياليسم ديالكتيك بين نظريه خود درباب ارزش معلومات و نظريه نسبيون فرق می‏گذارند زيرا آنها حقايق نسبی‏ را دارای خاصيت تحول و تكامل می‏دانند و اما ساير نسبيون ( به حسب ادعای‏ ماديين ) اين عقيده را ندارند و از همين لحاظ است كه مسلك خود را "مسلك جزم" ( دگماتيسم ) و مسلك آنها را مسلك شك ( سپتی سيسم )معرفی می‏كنند . حالا بايد ببينيم آيا واقعا اين مقدار فرق موجب می‏شود كه‏ ارزش معلومات در نظر اين دو دسته فرق كند ، نسبيون شكاك و ماديين‏يقينی و جزمی باشند يا نه ؟ دكتر ارانی در جزوه ماترياليسم ديالكتيك‏ می‏گويد :
" از توليد يك اشتباه جلوگيری می‏كنيم . ممكن است از استعمال مفهوم‏" نسبی " راجع به " حقيقت "ما را جزء نسبيون كه در جدول جزء آگنوستی سيست‏ها ( agnosticist ) ( لا ادريون ) ذكر شده تصور كنند ولی اين‏ دو موضوع را بايد كاملا جدا كرد . به عقيده ما درجه هر حقيقت ، هر ايدئولوژی علمی ، مشروط به زمان است و آنچه كه بلا شرط است اينكه هر تاريخ ، هر ايدئولوژی علمی با يك واقعيت يعنی باطبيعت مطلق نظير می‏باشد . از يك طرف اين حقيقت نسبی كه ما می‏گوييم ، غير مشخص است و به واسطه همين غير مشخص بودن است كه علم بشر جامد و راكد نمانده تكامل‏ پيدا كرده است ، ولی از طرف ديگر در عين حال به اندازه كافی مشخص است‏ كه فكر منطقی را از انكار وجود حقيقت و واقعيت يعنی از تبعيت‏ ايده‏آليسم و آگنوستی سيسم امثال كانت و هيوم خلاص نمايد . اين اختلاف‏ بين " ماترياليسم ديالكتيك " و عقيده " نسبی فلسفی " را بايد در نظر داشت . همانطور كه هگل گفته است ديالكتيك شامل ، يك جزء عقايد نسبی و نفی و شك را داراست ولی منحصر به اين افكار نيست يعنی نسبی بودن‏حقيقت را قبول می‏كند ولی در ضمن نشان می‏دهد كه اين نسبی بودن ، تاريخی يعنی مطابق توالی زمان است و هر قدر زمان پيش می‏رود اجزاء بيشتری از روابط واقعيت خارجی جزء حقيقت‏نسبی می‏شود و حال آنكه مكتبهای نسبی و شكاكين اين عقيده را ندارند " .
ما سابقا مسأله تكامل حقيقت را بيان كرديم و روشن كرديم كه تكامل‏حقيقت به معنايی كه منظور ماديين است ( حقيقت متغير و غير مشخص ) موهوم محض است و به معانی‏ای كه صحيح است ( توسعه تدريجی معلومات ،تبدل فرضيه‏ها در علوم طبيعی ربطی به مدعای ماديين ندارد .
اكنون اضافه می‏كنيم فرضا كه ما حقايق را متغير و متكامل بدانيم اشكال‏شكاك بودن باقی است زيرا طبق عقيده ماديين اين حقيقت متحول متكامل ،در همه مراحل نسبی است نه مطلق و اين مراحل هم تا بی‏نهايت - به اعتراف‏خودشان - ادامه دارد ، پس در جميع مراحل هر حقيقتی را كه در نظر بگيريم‏ آنطور است كه مقتضای خاص ذهن بشر است نه آنطور كه واقع و نفس الامر است يعنی واقعا حقيقت نيست و اين عين همان است كه نسبيون و ساير شكاكان می‏گويند .
حقيقت اين است كه طرفداران ماترياليسم ديالكتيك مسأله تكامل حقيقت‏ يا تغيير تكاملی مفاهيم را  كه پايه اساسی منطق ديالكتيك و مهمترين‏ سنگر حمله آنان به منطق قديم است  از راههای مختلفی بيان می‏كنند كه با هم فرق می‏كند و خودشان اين راهها را از يكديگر تفكيك نمی‏كنند ( شايد تعمد دارند كه برای گم كردن راه ، چند پهلو مقصود خود را ادا كنند ) و بسا هست برای خواننده مقالاتشان ابتدائا توليد تحير نمايد .
راههای اثبات تكامل حقيقت در نظر طرفداران ماترياليسم ديالكتيك‏ طرفداران ماترياليسم ديالكتيك نظريه " تكامل حقيقت " را نه تنها يك نظريه صحيح معرفی می‏كنند ، بلكه مدعی هستند يگانه متد و اسلوب صحيح تفكر همان اسلوب منطق ديالكتيك است و مهمترين اساس اسلوب منطق ديالكتيك‏ اصل تكامل حقيقت ( تغيير تكاملی مفهومات ) است .
طرفداران ماترياليسم ديالكتيك طرز تفكر ماديين قبل از ماركس و انگلس‏ را كه بر اين اساس نبوده متافيزيكی ( يعنی واقعا غلط  می‏دانند).اين دانشمندان ، تكامل حقيقت را از راههای مختلف اثبات می‏كنند.اينكه بيان آن راهها :
راه اول : فكر ، خاصيت مخصوص ماده مغز است و بنابراين جزئی از طبيعت است . تمام اجزاء طبيعت در تحت تأثير عوامل مختلف دائما تغيير می‏كنند و نمی‏توانند يك " آن " ساكن و يكسان و بی‏حركت بمانند ، پس‏ مغز نيز با همه محتويات خود ( افكار و ادراكات ) در تغيير است و نمی‏تواند ساكن و بی‏حركت بماند . طبيعت همواره در تغييرات خود تكامل پيدا می‏كند ، پس مفاهيم ذهنی نيز كه در ماده مغز جايگزين هستند در تكامل هستند .
پاسخ : خواص عمومی ماده و از آن جمله خاصيت تغيير را ندارند و با آنكه مغز با جميع محتويات خود در طول عمر يك نفر چندين بار عوض می‏شود ممكن است افكار شخص در تمام اين‏ مدت ثابت و پا برجا باقی بمانند و اين خود دليل است كه افكار در ماده‏ جايگزين نيستند .
در اينجا اضافه می‏كنيم اگر فرضا افكار در ماده مغز جايگزين باشند و به‏ همراه ساير اجزاء طبيعت سير استكمالی داشته باشند اين نوع از تكامل‏ افكار را نمی‏توان جزء قوانين مخصوص " منطق " و " متد تفكر " به شمار آورد ، زيرا بديهی است اين تغيير و تبدل ، قانون جبری و ضروری طبيعت‏است و اگر فكر از خواص مغز و جزء طبيعت باشد جبرا تغيير خواهد كرد و در اين خاصيت ، افكار و ادراكات همه انسانها بلكه همه حيوانها مساوی‏ خواهند بود و قهرا مفاهيم ذهنی همه انسانها ، خواه مادی باشند و خواه‏ الهی ، دارای تغيير تكاملی خواهند بود . ماديين نمی‏توانند اين خاصيت را تنها طرز تفكر مخصوص خود بدانند و به عنوان اسلوب و متد خاص منطق خود به شمار آورند ، زيرا چنانكه می‏دانيم قواعد و قوانين " منطق " قواعدی است‏ دستوری و با قواعد فلسفی و علمی فرق می‏كند . قانون فلسفی و قانون علمی‏ساير علوم از يك واقعيت عينی خارجی حكايت می‏كند اما قانون منطقی ، متد و روش فكر كردن را می‏آموزد و دستور طرز تفكری كه به نتيجه می‏رساند می‏دهد و از اين جهت شبيه قانون اخلاقی است كه از واقعيتی حكايت نمی‏كند بلكه‏ صرفا دستور عمل نيكو می‏دهد .
علم اخلاق دستور عمل صحيح می‏دهد و منطق دستور فكر كردن صحيح را و چون‏ اين دو علم ، دستوری هستند به كار بستن آنها منوط به اراده اشخاص است،افراد می‏توانند طبق آن دستورات رفتار بكنند و می‏توانند رفتار نكنند و از اينجا تفاوت بين اشخاص پيدا می‏شود .
اما يك قانون فلسفی ( مثل قانون حركت ) يا يك قانون فيزيكی ( مثل‏ قانون ثقل ) بر همه افراد به يك نحو حكومت می‏كند .
پس اگر روح و خواص روحی و از آن جمله تفكر ، مادی و متغير باشند قهرا و جبرا مفاهيم ذهنی عموم افراد متغير و متحرك و جنبنده خواهند بود و چون‏ تفكر ديالكتيكی به حسب تعريف ماديين يعنی تفكری كه در روی مفاهيم‏ متحرك بوده و جامد نيست پس همه انسانها تفكر ديالكتيكی دارند خواه‏ خودشان متوجه باشند ، تنها امتياز ماديون در اين جهت خواهد بود كه آنها می‏دانند كه همه تفكرات ديالكتيكی است و ديگران نمی‏دانند و اين دانستن و ندانستن تغييری در طرز تفكر عمومی كه جبرا ديالكتيكی است نمی‏دهد .
خلاصه مطلب اينكه : اولا حقايق چون غير مادی هستند تغيير نمی‏كنند و ثانيا اگر هم ( فرضا ) تغيير بكنند همه افراد در آن يكسان خواهند بود و نمی‏توان آن را به عنوان طرز تفكر و اسلوب منطقی يك دسته مخصوص معرفی‏ كرد .
راه دوم : اشياء خارجی ( اجزاء طبيعت ) كه فكر با آنها تماس می‏گيرد تغيير وحركت تكاملی دارند ( اصل تغيير ) و اين اشياء متغير متحول همه بايكديگر مرتبط و در يكديگر مؤثرند ( اصل تأثير متقابل ).
اشياء را به دو نحو می‏توان مطالعه كرد : يكی در حال سكون و جدا جدا و ديگر در حال تغيير و ارتباط ، پس مفاهيمی كه از اشياء خارجی در ذهن ما نقش می‏بندد به دو نحو ممكن است صورت بگيرد .
صحيح‏ترين طرز تفكر كه همان طرز تفكر ديالكتيكی است اين است كه هر شيئی را در حال " حركت تكاملی " ( نه در حال سكون و جمود ) و در حال‏" ارتباط " با ساير اجزاء طبيعت ( نه مستقل و جدا ) مطالعه كند .
و از طرفی معلوم است هر مفهومی هنگامی حقيقت است كه با واقعيت‏خارجی " نظير " باشد و چون واقعيتهای خارجی در حال تكامل و همه با هم‏ مرتبط و در يكديگر مؤثرند مفاهيم ذهنی ما نيز اگر بخواهند حقيقت باشند بايد متحرك و متغير و در يكديگر مؤثر باشند و الا حقيقت نبوده خطا و غلط خواهند بود .
منطق قديم ، جامد ( استاتيك ) static بود اما منطق ديالكتيك ، متحرك‏( ديناميك ) dynamic است و عيب اساسی منطق قديم كه پايه متافيزيك‏ است دو چيز بود :
يكی اينكه اشياء را در حال جمود و سكون مطالعه می‏كرد ( اصل سكون )و لهذا مفاهيمی كه از اشياء داشت ساكن و بی‏حركت بود .
ديگر اينكه اشياء را از يكديگر مستقل و جدا جدا مطالعه می‏كرد ( اصل‏ جدايی ) بين هر شی‏ء و ساير اشياء ديوار و حائلی قائل بود و لهذا هر مفهوم‏ برايش مستقل و از ساير مفاهيم جدا بود و مفاهيم در يكديگر مؤثر نبودند .
اما برای كسی كه با منطق ديالكتيك فكر می‏كند ، مفاهيم همواره متحرك و در يكديگر مؤثرند . نتيجه اينكه مفاهيم در منطق جامد همواره جامد و بی‏حركت و از يكديگر مستقل و جدا بود ، پس حقيقت نبود ، زيرا با واقعيت خارجی " نظير " نبود و اما در ديالكتيك ، مفاهيم همواره متحرك و در يكديگر مؤثرند پس حقيقت‏اند زيرا با واقعيت خارجی نظيرند و مطابقت دارند .
پس حقيقت كه محصول طرز تفكر ديالكتيكی است همواره متحول و متكامل‏ است .
دكتر ارانی در جزوه ماترياليسم ديالكتيك صفحه 56 می‏گويد :
" اصل دوم ديالكتيك " اصل تكامل ضدين " يا " قانون تكاپوی طبيعت‏" است . واقعيت ( ماده ، زمان ، مكان ) چون زمان را در بر دارد شامل‏ مفهوم تغيير نيز می‏باشد . اين تغيير و شدن و تكامل ، واقعيت دارد و تكاپوی طبيعت واقعی است . همين تكاپوی واقعی در مغز ما به صورت حقيقت‏ قانون تكاپوی طبيعت تصوير می‏شود " .
تا آنجا كه می‏گويد :
" اين قانون راجع به حركت ( تغيير ) واقعی اشياء و حركت حقايق(تصاوير واقعيت ) در فكر است " دقت كنيد كه دو مفهوم را با يكديگر مخلوط نكنيد ، اگر صحبت از ديالكتيك در طبيعت باشد غرض واقعيت ديالكتيك يعنی تأثير متقابل‏ اجزاء طبيعت و تكاپوی آنها بدون ارتباط با طرز تفكر بشر است ، و اگر از اسلوب ديالكتيك باشد غرض تصويری از واقعيت ديالكتيك در مغز ماست كه‏با يك واقعيت ، نظير است و طريقه استدلال ماست ."

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع: اصول فلسفه و روش رئاليسم تالیف شهيد استاد مرتضي مطهري

و www.heirat.ir/descartes.html

تهيه و تنظيم: شادي حامدي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گفتگو با: دكتر مهدي گلشني

 زندگي از فيزيك تا متافيزيك
در دوران امر بين فيزيك و متافيزيك،كمتر پديده اي را مي توان يافت كه به صورت كامل فيزيكي و يا به صورت كامل متافيزيكي باشد. چنين مي نمايد كه سرشت و سرنوشت تمام يا بسياري از پديده ها وقوع در طبيعت و عروج به سوي ماوراي طبيعت است، چيزي كه در زبان فلسفي رايج، براساس حفظ و پاسداشت مرزهاي فهم و فكر بيش از آنكه با عبارت طبيعت و ماوراي آن بيان شود، با تعبير فيزيك و متافيزيك ادا مي شود. در اين ميان زندگي را مي نگريم كه به مثابه يك پديده هرگز از اين دو حوزه جدا نمي گردد، از آن رو كه زندگي با خلأ بيگانه است و هم از آن رو كه خلأ گريزي از نخستين اوصاف زندگي به شمار مي آيد.گفتگو با دكتر مهدي گلشني ـ ـ استاد محترم فيزيك دانشگاه صنعتي شريف ـ ـ ـ ابعادي ديگر از زندگي را به بحث نهاده ايم،تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.اولين سوٌال تعريفي است كه شما از زندگي ارائه مي دهيد.
براي اينكه بدانيم تعريف زندگي چيست، اول بايد بدانيم كه هدف از زندگي انسان و پيدايش انسان و به طور كلي هدف حيات انسان چيست؛ آيا كاملاً بي هدف است، آنطوركه بعضي از تئوريهاي رايج روز مي گويد و فضلاي روز تكرار مي كنند يا هدف دارد؟ ما كه مسلمان هستيم، به پيروي از قرآن معتقديم كه هيچ چيز بي هدف نيست و همه چيز هدف دار است از جمله آفرينش انسان كه هدف دار است .هدف از زندگي رسيدن به آن مقام شامخ انساني است كه انسان در عبادت خداوندي مستغرق شود و آثار خداوندي را بفهمد و به عظمت خداوند پي ببرد.

خواهشي اندر جهان، هر خواهشي را در پي است
خواستي بايد كه بعد از آن نباشد خواستي
از اين رو از نظر من هدف زندگي رسيدن به مقام عاليه اي است كه براي انسان فرض شده است و انسان را از حيوان متفاوت مي كند. البته اين مستلزم اين است كه از اول، در مراحل تربيت به افراد انسان گفته شود كه هدف چيست تا با آن آشنا شوند و خودشان با بررسي به اين موضوع پي ببرند به نظر من خود زندگي يعني گذراندن اوقات. زندگي عبارتست از: گذراندن اوقات. آن وقت اگر اين گذراندن اوقات با حاصل باشد، اين زندگي را موفق مي دانيم ولي اگر بدون حاصل باشد، ناموفق مي دانيم. منتها بايد ببينيم با چه معياري مي سنجيم كه حاصل خوب است يابد؟به نظر شما در دوران امر بين اينكه زندگي تا چه حد فيزيكي و تا چه حد متافيزيكي است، زندگي فيزيكي است يا متافيزيكي؟
اين دو با هم مخلوط است. من چون با فيزيك انس زيادي داشته ام، راحت به شما مي گويم كه اگر شما با دقت به موضوع فيزيك و متافيزيك نگاه كنيد، به سختي مي توانيد آن دو را از يكديگر جدا كنيد. شما فيزيكي را پيدا كنيد كه در درون آن متافيزيك نباشد. ما وقتي متافيزيك را تعريف مي كنيم، مي گوييم: متافيزيك عبارتست از: احكام عام وجود. شما وقتي به سراغ فيزيك مي آييد، يك سلسله آزمايش هاي خاص انجام مي دهيد. يعني حوزه هاي بسيار خاصي را در نظر مي گيريد و رويش تجربه مي كنيد. اين تجربه بسيار محدود است. آن وقت شما نتايج اين تجربه را تعميم مي دهيد. به عنوان مثال چند سيم را حرارت مي دهيد و مي بينيد كه طول آنها در اثر حرارت زياد مي شود.بعد به اين اكتفا نمي كنيد كه اين سيم خاص يا اين سيم مسي اينگونه است، بلكه مي گوييد: فلزات چنين هستند كه وقتي حرارت داده مي شوند، منبسط مي شوند. چرا شما اين تعميم را انجام مي دهيد؟ آيا شما مجاز به اين تعميم هستيد؟ معمولاً اين كار را انجام مي دهيد. تكيه گاه باطني شما در اعتماد و اطمينان به اين تعميم چيست؟
به عقيده من تكيه گاه همه اين تعميم ها متافيزيك است. افراد فكر مي كنند كه كاري كه مي كنند، صرفاً آزمايش است. اگر فقط چيزي را حرارت دهند و عددهايي را يادداشت كنند، آنچه بر جاي مي ماند و حاصل مي شود، مجموعه اي از كاتالوگهاي اعداد مي شود، ولي شما اين اعداد را ربط مي دهيد و قوانين عام مي سازيد و بعد به آن اكتفا نمي كنيد و مي گوييد: اگر عين قضيه در كره مريخ هم انجام شود، نتيجه همين است. اينها تعميم هايي است كه واقعاً فوق فيزيك است.
فيزيك با حواس و آزمايش ها و نتيجه گيري سروكار دارد ولي شما در مقام نتيجه گيري، هميشه از جزئيات به كليات منتقل مي شويد و نتايجي كه شعور را با فيزيك بيان كنيم. ممكن است هيچ وقت نتوانيم اين كار را بكنيم. ممكن است شعور را حتي نتوانيم به زبان رياضي بيان كنيم. يعني: واقعاً شعور مرموزترين بخش قابل تفسير جهان است. توجه بفرماييد كه قرآن صريحاً مي فرمايد: يسئلونك عن الروح. قل الروح من امر ربي. اين آيه به صورتهايي مختلف تفسير و تعبير شده است. چون آيه در ادامه مي فرمايد: و ما اوتيتم من العلم الا قليلاً. از نظر بنده مفهوم اين آيه اين است كه معلوم نيست كه ما بالاخره بفهميم شعور يا روح چيست. ما به روح خيلي نزديك هستيم و خيلي از ابعاد آن را مي فهميم و ممكن است از بسياري از خواص آن استفاده كنيم ولي اين كه آيا مي توانيم بفهميم خودش چيست؟ اين معلوم نيست.من ذهن را بُعدي از روح مي دانم ولي در واقع زندگي آن چيزي است كه انسان مي فهمد و اين بُعد روحي زندگي ما را نشان مي دهد. شما غذايي را مي خوريد كه در آن لحظه بسيار خوشمزه است ولي آن تمام مي شود. آنچه كه مي ماند، خاطراتي است كه مي ماند و احياناً آن را چند ساعت بعد يا چند سال بعد نقل مي كنيد كه بُعد روحي قضيه است. آن چيزي كه انسان با آن زندگي مي كند، ابعاد روحي زندگي است؛ چيزهايي است كه با روح سرو كار دارد. بقيه حواس هم به عنوان ابزار در خدمت روح و زندگي هستند. بويايي، بويي را حس مي كند و در اختيار ما مي گذارد كه لحظه اي است و مي گذرد. آن چيزي كه مي ماند، با روح سروكار دارد، ولي روح به تفسير نياز دارد.
مهمترين مسئله زندگي براي انسان به طور عام چه چيزي مي تواند باشد؟
اين كه بفهمد كه در اين دنيا چه كاره است. اينكه بدانيد از كجا آمده ايد چه كار مي كنيد و به كجا مي رويد، بزرگترين و مهمترين مسئله زندگي است.آن وقت شما اگر اين موضوعات را واقعاً با تمام وجودتان درك كنيد، تمام اعمال شما با آن تطبيق مي كند و همواره مواظب هستيد كه اشتباه نكنيد و كار خطا انجام ندهيد.

منبع:

www.Ettelaat.com


علم چيست؟

سخنراني ريچارد فاينمن هنگام دريافت جايزه نوبل

خُب، به نظر شما علم چيست؟ عقل سليم مي‌‌‌‌گويد که شما معلم‌‌‌‌هاي علوم جواب اين سؤال را خيلي خوب مي‌دانيد. اگر هم احياناً جوابش را نمي‌‌‌‌دانيد، توي همة کتاب‌‌‌‌هاي راهنماي معلمِ کتاب‌‌‌‌هاي درسي دربارة اين مسئله به اندازة کافي بحث شده است. در اين صورت، من چي مي‌‌‌‌توانم بگويم؟
حالا که اين‌طور است، دلم مي‌‌‌‌خواهد برايتان تعريف کنم که چطور ياد گرفتم که علم چيست. چيزي را که برايتان تعريف مي‌‌‌‌کنم ممکن است کمي بچگانه به نظر برسد، چون آن را موقعي که بچه بودم ياد گرفتم و از همان اول توي خونم بود. شايد فکر کنيد مي‌‌‌‌خواهم بهتان ياد بدهم که چطور درس بدهيد؛ من اصلاً و ابداً چنين قصدي ندارم. فقط مي‌‌‌‌خواهم با گفتن اينکه چطور آن را ياد گرفتم، به شما بگويم که علم چيست.
راستش را بخواهيد، ياد دادنش کار پدرم بود و به زماني برمي‌گردد که مادرم من را حامله بود! البته اين حرف‌ها را بعداً شنيدم، چون آن موقع از صحبت‌‌‌‌هايشان بي‌خبر بودم! پدرم مي‌‌‌‌گفت: «اين بچه اگر بزرگ بشود يک دانشمند درست و حسابي مي‌‌‌‌شود!»
چطور اين حرف درست از آب درآمد؟ او هيچ‌وقت به من نگفت که بايد حتماً يک دانشمند بشوم. خودش که اصلاً دانشمند نبود؛ يک تاجر بود، مدير فروش در شرکتي که لباس‌‌‌‌هاي يک‌شکل توليد مي‌‌‌‌کرد. ولي تا دلتان بخواهد عاشق علم بود و زياد مي‌‌‌‌خواند. موقعي که خيلي کوچک بودم و هنوز توي صندلي بچه غذا مي‌‌‌‌خوردم، بعد از شام پدرم باهام بازي مي‌‌‌‌کرد. او يک عالمه کاشي‌‌‌‌هاي ريزِ کف حمام آورده بود. من آنها را روي هم مي‌‌‌‌چيدم و اين اجازه را داشتم که آخري را فشار بدهم تا ببينم چطوري همه چيز فرو مي‌‌‌‌ريزد. خُب، تا اينجا اوضاع روبه‌راه بود. بعداً بازي ما پيشرفته‌تر شد. کاشي‌‌‌‌ها رنگ و وارنگ بودند و اين‌دفعه من بايد يک کاشي سفيد، دو کاشي آبي، يک کاشي سفيد، دو کاشي آبي و همين‌طور تا آخر روي هم مي‌‌‌‌چيدم. من دوست داشتم يک کاشي آبي بگذارم، اما نمي‌‌‌‌شد؛ حتماً بايد دو تا مي‌‌‌‌گذاشتم. حالا ديگر فکر کنم متوجه کلک پنهان اين بازي شده‌‌‌‌ايد: اول بچه را گرفتار بازي مي‌‌‌‌کنيد، بعد يواش يواش چيزهايي را که ارزش آموزشي دارند بهش تزريق مي‌‌‌‌کنيد!
خُب، مادرم زن حساسي بود و متوجه اين کوشش‌‌‌‌هاي موذيانه شد و گفت: «مِل! لطفاً بگذار اگر بچة بيچاره دلش مي‌‌‌‌خواهد کاشي آبي بگذارد.» پدرم هم مي‌‌‌‌گفت:« نه! دلم مي‌‌‌‌خواهد متوجه طرح‌‌‌‌ها بشود. اين پايين‌ترين سطح رياضي است که مي‌‌‌‌توانم بهش ياد بدهم.»
اگر هدفم اين بود که بهتان بگويم «رياضي چيست؟»، تا حالا بايد گرفته باشيد: رياضي پيدا کردن طرح‌‌‌‌هاست.
آموزشِ او برايم خيلي مؤثر بود. اولين کسب موفقيت از اين آموزش، موقعي بود که به مهد کودک رفتم. ما در مهد کودک چيزهايي را مي‌‌‌‌بافتيم. به ما مي‌گفتند کاغذهاي رنگي را مثل نوارهاي عمودي ببافيم و از بافتن آنها طرح‌‌‌‌هايي به دست بياوريم. (الان ديگر از اين کارها نمي‌کنند؛ مي‌گويند براي بچه خيلي سخت است.) معلم مهد به قدري از کار من تعجب کرد که نامه‌اي به خانه فرستاد و اعلام کرد که اين يک بچة استثنايي است، چون قبل از بافتن مي‌‌‌‌تواند تجسم کند که طرحش چه شکلي مي‌‌‌‌شود و بلد است طرح‌‌‌‌هاي پيچيده و شگفت‌انگيز درست کند! معلوم مي‌شود که بازي کاشي براي من خيلي مؤثر بود.
حالا مي‌‌‌‌خواهم دربارة تجربه‌‌‌‌هاي رياضي‌ام در نوجواني حرف بزنم. چيز ديگري که پدرم گفت و من نمي‌‌‌‌توانم آن را کامل و خوب توضيح بدهم، اين بود که نسبت محيط به قطر همة دايره‌‌‌‌ها هميشه بدون توجه به اندازة آنها مساوي است. اين نظر به عقيدة من اصلاً بديهي نبود، ولي اين نسبت يک خصوصيت جالب داشت: يک عدد خيلي جالب و عجيب و غريب به نام پي. دربارة اين عددْ معمايي وجود داشت که من در نوجواني اصلاً نمي‌‌‌‌توانستم بفهمم. اما خيلي جالب بود و به همين خاطر همه‌جا دنبال پي بودم. بعدها زماني که در مدرسه ياد گرفتم چطور مي‌‌‌‌شود اعداد کسري را به اعشاري تبديل کرد و چطور سه و يک‌هشتم برابر 3.125 ميشود، يکي از دوست‌‌‌‌هايم نوشت که اين عدد مساوي پي است، يعني نسبت محيط به قطر دايره. معلممان آن را به 3.1416 تصحيح کرد. اين قصه‌‌‌‌ها را مي‌گويم تا روي يک نکته تأکيد کنم: براي من مهم نبود که خود عدد چي هست، مهم اين بود که دربارة اين عددْ معما و شگفتي وجود داشت. بعداً وقتي توي آزمايشگاه آزمايش مي‌‌‌‌کردم ــ منظورم آزمايشگاه شخصي‌‌‌‌ام است که تويش براي خودم مي‌پلکيدم و راديو و وسايل مختلف درست مي‌‌‌‌کردم ــ يواش يواش با استفاده از کتاب‌‌‌‌ها و دستورالعمل‌‌‌‌ها کشف کردم که در الکتريسيته فرمول‌‌‌‌ها و روابطي وجود دارند که جريان، مقاومت و... را به هم ربط مي‌‌‌‌دهند. يک روز با نگاه کردن به کتاب فرمول‌‌‌‌ها، فرمولي براي بسامد يک مدار تشديدي کشف کردم که به صورت خودالقايي عمل مي‌کرد و C ظرفيت خازنِ آن بود. آن ميان، سروکلة پي هم پيدا شده بود. ولي دايره کجا بود؟ هان؟
داريد مي خنديد؟ ولي من آن موقع خيلي جدي بودم. پي يک چيزي بود که به دايره مربوط مي‌‌‌‌شد و حالا آنجا از مدار الکتريکي سر درآورده بود. شماها که داريد مي خنديد اصلاً مي‌دانيد سر و کلة پي از کجا پيدا مي شود؟!
من عاشق اين موضوع شده بودم. دنبال جواب آن مي‌‌‌‌گشتم و هميشه هم بهش فکر مي‌‌‌‌کردم. بعداً فهميدم که پيچه‌ها به شکل دايره ساخته مي‌شوند. شش ماه بعد يک کتاب پيدا کردم که خودالقاييِ پيچه‌‌‌‌هاي دايره‌‌‌‌اي و مربعي را داده بود و پي توي همة فرمول‌‌‌‌ها وجود داشت. باز فکر کردم و فهميدم که پي به پيچه‌‌‌‌هاي دايره‌‌‌‌اي مربوط نيست. حالا کمي بهتر مي‌فهممش، ولي ته دلم هنوز نمي‌دانم دايره کجاست و پي از کجا سر درآورده است.
آن‌وقت‌‌‌‌ها که خيلي جوان بودم ــ يادم نمي‌آيد چند سالم بود ــ واگني داشتم که يک توپ توش بود و من آن را مي‌‌‌‌کشيدم. حين کشيدن، متوجه موضوعي شدم. پيش پدرم رفتم و بهش گفتم: «وقتي واگن را مي‌کشم توپ عقب مي‌‌‌‌رود، ولي وقتي با واگن مي‌‌‌‌دوم و مي‌‌‌‌ايستم توپ جلو مي‌‌‌‌رود. چرا؟ چي جواب مي‌‌‌‌دهي؟»
گفت: «هيچ‌کي دليل اين را نمي‌‌‌‌داند، با اينکه اين يک موضوع کلي است و هميشه هم اتفاق مي‌‌‌‌افتد. هر چيزي که حرکت مي‌‌‌‌کند مي‌‌‌‌خواهد که به حرکت خودش ادامه بدهد، هر چيز ساکني هم دلش مي‌‌‌‌خواهد وضعيت خودش را حفظ کند و ساکن بماند. اگر خوب نگاه کني، مي‌‌‌‌بيني که وقتي از حالت سکون شروع به حرکت مي‌‌‌‌کني توپ عقب نمي‌‌‌‌رود، بلکه يک کمي هم جلو مي‌‌‌‌رود، ولي نه با سرعت واگن. به خاطر همين، قسمت عقب واگن به توپ مي‌‌‌‌خورد. اين اصل را اينرسي مي‌گويند.» من دويدم تا قضيه را امتحان کنم و البته توپ اصلاً عقب نمي‌‌‌‌رفت.
پدر بين «آنچه مي‌‌‌‌دانيم» و «اسمي که برايش مي‌‌‌‌گذاريم» خيلي فرق قائل بود. دربارة اسم‌‌‌‌ها و واژه‌ها يک داستان ديگر برايتان تعريف مي‌‌‌‌کنم. من با پدر روزهاي آخر هفته براي گردش به جنگل مي‌‌‌‌رفتيم و آنجا چيزهاي خيلي زيادي دربارة طبيعت ياد مي‌‌‌‌گرفتيم. دوشنبه‌‌‌‌ها، با بچه‌‌‌‌ها توي مزرعه بازي مي‌‌‌‌کرديم. يک بار پسري به من گفت: «آن پرنده را مي‌‌‌‌بيني که روي چمن‌ها نشسته است؟ اسمش چيست؟» گفتم: « هيچي ازش نمي‌‌‌‌دانم!» برگشت و گفت: «اسمش باسترک گلوقهوه‌‌‌‌اي است. پدرت بهت چيزي ياد نداده است؟»
توي دلم بهش خنديدم. پدر قبلاً بهم ياد داده بود که اسم، هيچ چيز دربارة آن پرنده به من ياد نمي‌‌‌‌دهد. او به من ياد داده بود که: «آن پرنده را مي‌‌‌‌بيني؟ اسمش باسترک گلوقهوه‌‌‌‌اي است. توي آلمان بهش هالتسِن فلوگل (Halzenflugel) مي‌‌‌‌گويند و در چين چونگ لينگ (Chun Ling). ولي اگر تو همة اسم‌‌‌‌هاي آن پرنده را هم بداني، هنوز چيز زيادي دربارة آن پرنده نمي‌‌‌‌داني. فقط مي‌‌‌‌داني که مردم آن را چي صدا مي‌‌‌‌کنند. ولي باسترک آواز مي‌‌‌‌خواند و به جوجه‌‌‌‌هايش ياد مي‌‌‌‌دهد که چطوري پرواز کنند و در تابستان کيلومترها پرواز مي‌‌‌‌کند و هيچ‌کي هم نمي‌‌‌‌داند که از کجا راهش را پيدا مي‌‌‌‌کند.» و خيلي چيزهاي مشابه اين. تفاوتي اساسي هست بين اسم يک چيز و آن چيزي که واقعاً وجود دارد.
حالا که بحث به اينجا رسيد، دلم مي‌‌‌‌خواهد يکي دو کلمه دربارة واژه‌ها و تعاريف برايتان بگويم. بنابراين، بحث را به طور موقت قطع مي‌‌‌‌کنم. ياد گرفتن واژه‌‌‌‌ها خيلي لازم است، اما اين کار علم نيست. البته منظورم اين نيست که چون علم نيست نبايد آن را ياد بدهيم. ما دربارة اينکه چه چيزي را بايد ياد بدهيم حرف نمي‌‌‌‌زنيم؛ دربارة اين بحث مي‌‌‌‌کنيم که علم چيست. اينکه بلد باشيم چطور سانتي‌گراد را به فارنهايت تبديل کنيم علم نيست. البته دانستنش خيلي لازم است، ولي دقيقاً علم نيست. براي صحبت کردن با همديگر بايد واژه داشته باشيم، کلمه بلد باشيم و درست هم همين است. ولي خوب است بدانيم که «فرق استفاده از واژه» و «علم» دقيقاً چيست. در اين صورت، مي‌‌‌‌فهميم که چه وقت ابزار علم مثل واژه‌‌‌‌ها و کلمه‌‌‌‌ها را تدريس مي‌‌‌‌کنيم و چه وقت خود علم را ياد مي‌‌‌‌دهيم.
براي آموزش من، پدرم با مفهوم انرژي ور مي‌‌‌‌رفت و کلمه را پس از اينکه ايده‌‌‌‌اي دربارة آن به دست مي‌‌‌‌آوردم به کار مي‌‌‌‌برد. کاري را که مي‌‌‌‌کرد خوب يادم هست. يک روز به من گفت: «سگ عروسکي حرکت مي‌کند، چون خورشيد مي‌‌‌‌تابد.» من جواب دادم: « نه خير هم! حرکت آن چه ربطي به تابيدن خورشيد دارد؟ سگ براي اين حرکت مي‌‌‌‌کند که من کوکش کرده‌‌‌‌ام.» پدر گفت: «... و واسة چي، دوست من، مي‌‌‌‌تواني فنرش را کوک کني؟» گفتم: «چون غذا مي‌‌‌‌خورم.» پرسيد: «چي مي‌خوري دوست من؟» جواب دادم: «گياهان را.» دوباره پرسيد: «... و گياهان چطوري رشد مي‌کنند؟» گفتم: «گياهان رشد مي‌‌‌‌کنند چون خورشيد مي‌‌‌‌تابد.»
و همين‌طور سگ. دربارة بنزين چي؟ انرژي ذخيره‌شدة خورشيد که گياهان آن را گرفته‌‌‌‌اند و توي زمين ذخيره شده است. همة مثال‌‌‌‌هاي ديگر هم به خورشيد ختم مي‌‌‌‌شود. همة چيزهايي که حرکت مي‌‌‌‌کنند، حرکتشان به خاطر تابيدن خورشيد است. همين‌طوري ارتباط يک منبع انرژي با منبع ديگر روشن مي‌‌‌‌شود و دانش‌‌‌‌آموز دقيقاً مي‌‌‌‌تواند آن را تکذيب کند: «فکر نکنم به خاطر تابيدن خورشيد باشد.» و به اين ترتيب بحث شروع مي‌شود. اين هم يک مثال از فرق بين تعريف‌ها ــ که البته لازم هستند ــ و علم است.
در پياده‌‌‌‌روي‌‌‌‌هايي که در جنگل با هم داشتيم چيزهاي زيادي ياد گرفتم. دربارة پرندگان، مثالي را پيش از اين طرح کردم، ولي باز يک مثال از پرنده‌‌‌‌هاي جنگل مي‌‌‌‌آورم. پدرم به جاي نام بردنِ آنها مي‌‌‌‌گفت: «نگاه کن! مي‌‌‌‌بيني که پرنده‌‌‌‌ها خيلي به پرهايشان نوک مي‌‌‌‌زنند. فکر مي‌‌‌‌کني براي چي به پرهايشان نوک مي‌‌‌‌زنند؟» حدس زدم که پرهايشان ژوليده شده‌‌‌‌اند و پرنده مي‌‌‌‌خواهد با اين کار آنها را مرتب کند. گفت: «خُب، فکر مي‌‌‌‌کني پرها کِي نامرتب مي‌‌‌‌شوند؟ يا چطوري ژوليده مي‌‌‌‌شوند؟» گفتم: «قبل از اينکه پرواز ‌‌‌‌کنند و اين‌طرف و آن‌طرف بروند، پرهاشان مرتب است، ولي وقتي پرواز مي‌‌‌‌کنند پرها به هم مي‌‌‌‌ريزند و ژولي‌پولي مي‌‌‌‌شوند.» گفت: «پس حدس مي‌‌‌‌زني وقتي پرنده از پرواز برگشته است بايد بيشتر به پرهايش نوک بزند تا موقعي که فقط مدتي براي خودش اين‌طرف و آن‌طرف راه رفته و آنها را مرتب کرده است. خُب بگذار ببينيم.» يک مدت نگاه کرديم و پرنده‌‌‌‌ها را پاييديم. معلوم شد که پرنده‌ها، خواه روي زمين راه بروند يا از پرواز برگشته باشند، يک‌اندازه نوک مي‌‌‌‌زنند. پس حدس من غلط بود. پدرم گفت پرنده به اين علت به پرهايش نوک مي‌‌‌‌زند که شپش دارد. پوستة کوچکي از ريشة پرِ پرنده خارج مي‌‌‌‌شود که خوراکي است و شپش آن را مي‌‌‌‌خورد. از بين پاهاي شپش مومي خارج مي‌‌‌‌شود که غذاي کرم‌هاي کوچکي است که آنجا زندگي مي‌‌‌‌کنند. اين غذا براي کرم خيلي زياد است و نمي‌‌‌‌تواند آن را خوب هضم کند. بنابراين، از بدنش مايعي بيرون مي‌‌‌‌آيد که شکر زيادي دارد و موجود خيلي کوچولويي از آن شکر تغذيه مي‌کند و...
چيزي که گفتم درست نيست، ولي روح مطلب درست است. در اين مورد، من اولين چيزي که دربارة انگل‌‌‌‌ها ياد گرفتم اين بود که يکي از آنها روي يکي ديگر زندگي مي‌‌‌‌کند. دوم اينکه هر جايي توي دنيا منبعي از چيزي وجود دارد که قابل خوردن است و مي‌‌‌‌تواند باعث ادامة زندگي شود. يعني موجود زنده‌اي پيدا مي‌‌‌‌شود که از آن استفاده کند و هر چيز کوچکي که باقي مي‌‌‌‌ماند يک موجود ديگر آن را مي‌‌‌‌خورد.
نتيجة اين مشاهده، حتي اگر به نتيجه‌گيري درست و حسابي هم نرسد، گنجينه‌اي از طلاست! باور کنيد که نتيجة بسيار جالبي است.
فکر کنم خيلي مهم است ــ دست کم از نظر من ــ که اگر مي‌‌‌‌خواهيد به مردم ديدن و آزمايش کردن را ياد بدهيد، بهشان نشان بدهيد که از اين کارها چيز قابل توجهي بيرون مي‌‌‌‌آيد. آن موقع بود که ياد گرفتم علم چيست. علمْ حوصله بود؛ علمْ شکيبايي بود. اگر نگاه مي‌‌‌‌کرديد و مواظب بوديد، توجه مي‌‌‌‌کرديد و حواستان جمع بود، چيز خوبي گيرتان مي‌‌‌‌آمد ــ اگرچه نه هميشه.
توي جنگل چيزهاي ديگري هم ياد گرفتم. ما به جنگل مي‌‌‌‌رفتيم، چيزهاي زيادي مي‌‌‌‌ديديم و درباره‌‌‌‌شان با هم حرف مي‌‌‌‌زديم. راجع به گياهان، مبارزة آنها براي نور، اينکه چگونه تلاش مي‌‌‌‌کنند تا ارتفاع بيشتري بالا بروند و مشکل بالا بردن آب به ارتفاع بيش از 10 تا 12 متر را حل کنند، گياهان کوچکي که دنبال نور کمي بودند و اينکه نور چطور از آن بالا به لاي برگ‌‌‌‌ها نفود مي‌کرد...
يک روز بعد از ديدن همة اينها، پدرم دوباره مرا به جنگل برد و به من گفت: «در تمام مدتي که به جنگل نگاه مي‌‌‌‌کرديم، فقط نصف آن چيزي را که اتفاق مي‌‌‌‌افتاد مي‌‌‌‌ديديم. دقيقاً نصف!» گفتم: «منظورت چيست؟» گفت: «ما فقط مي‌‌‌‌ديديم که چيزها چگونه رشد مي‌‌‌‌کنند. ولي براي هر رشد بايد به همان اندازه مرگ و فروپاشي هم وجود داشته باشد، وگرنه مواد هميشه مصرف مي‌‌‌‌شوند. درخت‌‌‌‌هاي خشک‌شده با تمام موادي که از هوا، زمين و جاهاي ديگر گرفته‌اند، آنجا افتاده‌اند. اگر اين مواد به هوا يا زمين برنگردند هيچ چيز جديد ديگري به وجود نمي‌‌‌‌آيد، چون موادّ لازم وجود ندارند. به همين علت، بايد به همان اندازه، فروپاشي هم وجود داشته باشد.»
از آن به بعد ما در گردش‌‌‌‌هايمان در جنگل کُنده‌‌‌‌هاي پوسيده را مي‌‌‌‌شکستيم و موجودات ريز و قارچ‌‌‌‌هاي بامزه‌‌‌‌اي را مي‌‌‌‌ديديم که رشد مي‌‌‌‌کردند. او نمي‌‌‌‌توانست باکتري‌‌‌‌ها را به من نشان بدهد، ولي اثر نرم‌‌‌‌کنندة آنها را به من نشان مي‌‌‌‌داد. مي‌‌‌‌ديديم که چطور جنگل مدام دارد مواد را به يکديگر تبديل مي‌‌‌‌کند. چيزهاي خيلي زيادي وجود داشت. وصف چيزها به روش‌‌‌‌هاي عجيب و غريب. شايد هم فکر کنيد که سرانجام چيزي عايد پدرم شد.
من به ام. آي. تي رفتم و بعد به پرينستون. به خانه که برگشتم، گفت: «هميشه دلم مي‌‌‌‌خواست چيزي را بدانم که هيچ‌وقت ازش سر در نياوردم. خُب پسر جان! حالا که علوم را بهت ياد داده‌اند، مي‌‌‌‌خواهم آن را برايم روشن کني.» گفتم: «بله.» گفت: «تا آنجايي که مي‌‌‌‌فهمم، مي‌‌‌‌گويند نور وقتي از اتم گسيل مي‌شود که اتم از يک حالت به حالت ديگر مي‌‌‌‌رود؛ از حالت برانگيخته به حالتي با انرژي کمتر.» گفتم: «درست است.» گفت: «و نور نوعي ذره است: فوتون. فکر مي‌‌‌‌کنم به آن فوتون مي‌‌‌‌گويند.» گفتم: «بله.» ادامه داد: «پس اگر فوتون موقعي که اتم از حالت برانگيخته به حالت پايين‌‌‌‌تر مي‌‌‌‌رود از آن بيرون بيايد، بايد در حالت برانگيخته در اتم وجود داشته باشد.» گفتم: «خُب، نه!» گفت: «خُب، پس چطوري توجيه مي‌کني که فوتون مي‌‌‌‌تواند از اتم بيرون بيايد بدون اينکه در حالت برانگيخته توش باشد؟» چند لحظه فکر کردم و گفتم: «متأسفم، نمي‌‌‌‌دانم و نمي‌‌‌‌توانم توجيهش کنم.»
بعد از آن‌همه سال که سعي کرده بود چيزي را به من ياد بدهد، از اينکه به نتيجه‌‌‌‌اي چنين ضعيف رسيده بود خيلي نااميد شد. داشتن گنجينه‌‌‌‌اي از انبوه معلومات که بتواند از نسلي به نسل ديگر منتقل شود چيز جالبي است. اما يک آفت بزرگ دارد: امکانش هست که ايده‌‌‌‌هايي که منتقل مي‌شوند زياد براي نسل بعدي مفيد نباشند. هر نسلي ايده‌‌‌‌هايي دارد، اما اين ايده‌‌‌‌ها لزوماً مفيد و سودمند نيستند. زماني مي‌رسد که ايده‌‌‌‌هايي که به‌آرامي روي هم تل‌انبار شده‌اند، فقط يک مشت چيزهاي عملي و مفيد نباشند؛ انبوهي از تعصبات و باورهاي عجيب و غريب هم در آنها وجود داشته باشند.
بعد از آن، راهي براي دوري از اين آفت کشف شد و آن راه، ترديد در مورد چيزي است که از نسل گذشته به ما منتقل شده است. جريان از اين قرار است که هر کس به جاي اطمينان به تجربيات گذشته، تلاش کند تا موضوع را خودش تجربه کند و اين است آنچه «علم» ناميده مي‌شود؛ نتيجة اکتشافي که ارزش امتحان کردنِ دوباره با تجربة مستقيم را دارد، و نه اطمينان به تجربة نسل گذشته. من آن را اين‌طوري مي‌بينم و اين بهترين تعريفي است که مي‌دانم.
قشنگي‌ها‌‌ و شگفتي‌هاي اين دنيا با توجه به تجربه‌‌‌‌هاي جديد کشف مي‌‌‌‌شوند. اِعجاب از چيزهايي که برايتان گفتم: اينکه چيزها حرکت مي‌‌‌‌کنند چون خورشيد مي‌‌‌‌تابد. (البته همه چيز به خاطر تابيدن خورشيد حرکت نمي‌‌‌‌کند؛ زمين مستقل از تابيدن خورشيد مي‌‌‌‌چرخد و واکنش‌‌‌‌هاي هسته‌‌‌‌اي مي‌‌‌‌توانند بدون توجه به خورشيد انرژي توليد کنند و احتمالاً آتشفشان‌‌‌‌ها را چيزي ‌‌‌‌جز تابيدن خورشيد به تلاطم و خروش درمي‌‌‌‌آورد.)
دنيا پس از آموزش علوم متفاوت‌‌‌‌تر به نظر مي‌‌‌‌رسد. مثلاً درخت‌‌‌‌ها از هوا ساخته شده‌‌‌‌اند. وقتي مي‌سوزند به هوا برمي‌‌‌‌گردند. در گرماي شعله، گرماي خورشيد آزاد مي‌‌‌‌شود. اين گرما در تبديل هوا به درخت در آن نهفته شده بود. در خاکستر درخت بخش کوچکي باقي مي‌‌‌‌ماند که به خاطر هوا نيست، بلکه از زمين به آن اضافه شده بود. همة اين چيزها قشنگند و علم به طور اعجازآميزي سرشار از همة اينهاست. آنها الهام‌‌‌‌برانگيزند و مي‌شود آنها را به ديگران هم بخشيد.
ما خيلي مطالعه مي‌کنيم و در طي آن مشاهداتي انجام مي‌دهيم، فهرست‌هايي فراهم مي‌آوريم، آمارهايي مي‌گيريم و خيلي کارهاي ديگر. اما علم واقعي از اين راه به دست نمي‌‌‌‌آيد و معلومات حقيقي از اين کارها بيرون نمي‌‌‌‌زند. اينها فقط قالب تقليدي علم هستند. مثل فرودگاه‌‌‌‌هاي جزاير درياي جنوب با برج‌هاي راديويي و چيزهاي ديگري که همه از چوب ساخته شده بودند. ساکنان جزيره آمدن هواپيماهاي بزرگ را انتظار مي‌کشيدند. آنها حتي هواپيمايي چوبي به شکل هواپيماهايي که در فرودگاه‌‌‌‌هاي خارجي ديده بودند ساخته بودند. اما هواپيماي چوبي آنها پرواز نمي‌کرد!
شما معلم‌‌‌‌هايي که در پايين هرم به بچه‌‌‌‌ها درس مي‌‌‌‌دهيد، شايد بتوانيد بعضي وقت‌‌‌‌ها دربارة متخصصان شک کنيد. از علم ياد بگيريد که بايد به متخصصان شک کنيد. در واقع، مي‌‌‌‌توانم علم را جور ديگري هم تعريف کنم: علم اعتقاد به ناآگاهي متخصصان است.
وقتي يک نفر مي‌‌‌‌گويد «علم اين و آن را ياد مي‌‌‌‌دهد» کلمه را درست به کار نبرده است؛ علم چيزي ياد نمي‌‌‌‌دهد، تجربه است که به ما ياد مي‌‌‌‌دهد. اگر به شما بگويند «علم اين و آن را نشان داده است»، مي‌‌‌‌توانيد بپرسيد که « علم چطور آن را نشان داده است؟ چطور دانشمندان فهميده‌اند؟ چطور؟ چي؟ کجا؟» نبايد بگوييم «علم نشان داده است»، بايد بگوييم «تجربه اين را نشان داده است.» و شما به اندازة هر کس ديگر حق داريد که وقتي چيزي دربارة تجربه‌‌‌‌اي مي‌‌‌‌شنويد، حوصله داشته باشيد و به تمام دلايل گوش فرا دهيد و قضاوت کنيد که آيا نتيجه‌‌‌‌گيري درست انجام شده است يا نه.
در زمينه‌‌‌‌هايي که آن‌قدر پيچيده‌اند که علم واقعي نمي‌تواند کار خاصي بکند، بايد به نوعي حکمت قديمي، نوعي درستکار بودن تکيه کنيم. مي‌‌‌‌خواهم اين فکر را در معلم‌‌‌‌ها القا کنم که به اعتماد به نفس، عقل سليم و هوش طبيعي اميدوار باشند. پس.... ادامه بدهيد.
متشکرم!


منبع :www.nanoclub.ir

معرفی کتاب

علیت از نظر کانتعنوان: عليت از نظر كانت


نويسنده: رضا بخشايش
ناشر: بوستان كتاب قم
زبان كتاب: فارسي
تعداد صفحه: 744
اندازه كتاب: وزیری
سال انتشار: 1387 

مروري بر كتاب
عليت و تفسيرهاي مختلفي كه انديشوران و مكاتب فلسفي، علمي، كلامي و عرفاني از آن، ارائه داده اند همواره محل بحث و مناقشه فيلسوفان بوده و هست.
كانت يكي از فيلسوفان برجسته غربي است كه تشكيلات«هيوم»، وي را به اهميت اصل عليت، واقف كرد.
او كوشيد تا با معرفي راه ميانه بين مكتب عقلي و مكتب تجربي، اصل عليت و مباني فيزيك نيوتن را حفظ كند. بر همين اساس او تفسير خاص خود را از عليت ارائه داد. اثر حاضر، ديدگاه هاي كانت و تفسير ويژه او را از عليت به تفصيل كاويده است.

فهرست
• كليات و مفاهيم
• عليت از نظر پيشينيان كانت
• سير تحول فكري كانت درباره عليت تا قبل از نقد عقل محض
• عليت در تقسيم بندي احكام و حسيات استعلايي
• تحليل مفاهيم
• و...

نقل از : ای کتاب

اندیشه های اصلی استقراگرایی

پوزیتیویسم: (حاکمییت پوزیوتیسم بر افکار فیزیکدانان)

پیروزی سده ی 18 و 19 به ویژه در زمینه ی ریاضی فیزیک این گمان را برای دانشمندان پیش آورده بود که راه یافتن و پاسخ ها را پیدا کردند و با خرده گرایی و آزمایش روزی خواهند توانست همه چیز را درک کنند . تکیه آنها بر آزمایش بود و اندیشه آنها ساختار زیر را داشت :

آزمایش مطلقأ بر اندیشه چیره است وتنها گزارهای درست است که آزمایش آن را پیشنهاد کرده باشد .آزمون پذیری می بایست همه جا وهمه گیر باشد و همیشه گزاره می بایست در هر جایی تکرار آزمایش را برای سنجش داشته باشد. نتیجه گرفتن از آزمایش تنها به خود گرایی نیاز دارد. ماوراء الطبیعه وجود ندارد و استقراء درست نیست. یعنی اگر بسیاری نمونه ها رفتار همانند داشته باشند نمی توان آن رفتار را گزاره ای بر آنها دانست. دریافت ما مطلق است یعنی هر چیز چنان است که می شناسیم ودر پس واقعیت چیز دیگری نیست که گذشتگان حقیقت می نامیدند . چنان که می بینیم بنیاد این اندیشه با تناقض هایی همراه است. چگونه می توان انتظار داشت که آزمایش خود برای ما گزاره بنویسد و اگر نتیجه گیری در اندیشه دانشمندان نبوده باشد بر چه پایه ای آزمایش را طراحی کرده است زیرا می دانیم که مشاهده ای علمی است که زمینه اش را با هدف ویژه ای آماده کرده باشند و مشکل خام آن گزاره حتی شمار گوناگونی از مشکل های جزئی در ذهن آزمایشگر شکل گرفته است . این که می گویند دریافت ما مطلق است با پیشرفت و دانش سازگاری ندارد و این پیشرفتها شناخت ما را از مقوله ها پیوسته ژرف تر و گوناگون تر می کند.

اندیشه های کارل پوپر :

پوپر استقراء را رد می کرد و ماوراءالطبیعه را کنار می گذاشت و دریافت ها را مطلق می دانست اما می خواست به گونه ای عدم قطعیت را در فلسفه خویش وارد کند وآن را به شکل ابطال پذیری عرضه کند . در ابطال پذیری او، گزاره ای علمی است که بتواند خلاف خود را پیش بینی کند. او برای این نظرش پیشنهاد می کند که اگر در گزاره یp   آن گاه  q، باید نقیض p آن گاه نقیض q یعنی اگر عاملی را که در گزاره وارد کردیم وارون کنیم نتیجه هم وارون شود. او امیدوار است با این پیشنهاد پیشرفت علم که پیوسته با جانشین شدن گزاره با گزاره ای بهتر رخ می دهد مدون کرده باشد . اما چندین خرده بر این پایگاه اندیشه گرفتنی است و هر اندازه هم که او خود را از پوزیتیوسیم ما دور بداند اندیشه او را می توان دگرگونی اندکی نسبت به پوزیتیویسم دانست. یک گزاره تنها به یک عامل وابسته نیست که با وارون شدن آن همه چیز وارون شود . همه پدیده ها گسسته نیستند که باینری عمل کنند یا خود باشند یا وارون آن . اگر بناست گزاره ای جای وارون داشته باشد چرا آن را عملی بدانیم و پیشنهاد کنیم اگر دریافت ما مطلق اند و حقیقتی در پس واقعیت نیست که آشکار نشده باشد بناست که گزاره جای خود را به چه چیزی بدهد و به چه سویی ابطال شود. شایداین برداشت  پوپر از وابستگی گذشته او بوده باشد که گفته بود و نوشته بود چرا کمونیست شدم و با آنکه دیرتر از این گرایش بیزاری جسته بود. شاید بتوان سایه آن اندیشه را در ابطال پذیری اش دید .

اندیشه اصلی استقراگرایی :

 براین مبنا است که علم از مشاهده آغاز می شود ومشاهدات به تعمیم ها وپیش بینی ها می رسد. حال اگریک مورد پیدا شود باگزاره ی مورد قبول سازگار نباشد گزاره ی فوق باطل می شود.تفسیر استقراگرایان از این ابطال این است که استنتاجات علمی هیچ گاه به یقین منتهی نمی شوند. اما آنها براین باورند که این گونه استنتاجات می توانند درجه ی بالایی از احتمال را به بار آورند. رایشنباخ می گوید:"اصل استقرا داورارزش نظریه ها درعلوم است وحذف آن از علم به مثابه ی خلع علوم از مسند قضاوت درباره ی صدق وکذب نظریه های علمی است. بدون این اصل علم به کدام دلیل میان نظریه های علمی وتوصیف های شاعرانه فرق خواهد گذاشت. ولی دقیق تراین است که اصل مجوز استقرا معیار سنجش احتمالات خوانده شود. برای قرن ها روش استقرایی بهترین روش علمی شناخته می شد ودانشمندانی مانند انیشتین مجذوب آن بودند. اما قرن بیستم بیش تر نقد استقراگرایی بوده است تا پذیرش وبسط آن. ناقد اصلی استقراگرایی کارل پوپربود. چند مورد در نگرش جدید به استقراتأثیر داشت که یکی از آنها ظهور نظریه های کوانتوم ونسبیت درفیزیک بود. ظهور جریان های مهم منطقی با عنوان پوزیتیویستهای منطقی یا حلقه ی وین از دلایل آن بود. پوزیتیویستهای منطقی چند هدف مهم را دنبال می کردند. آنها در تلاش بودند که یک زبان مناسب برای فلسفه تهیه کنند وباورشان این بود که بسیاری از سوء تفاهم ها از باب این است که یک زبان مناسب برای فلسفه وجود ندارد وبه این نتیجه رسیدند که اگر یک زبان منطقی ایجاد کنند ، باعث می شود که فلسفه  رشد بیشتری پیدا کند. آنها امیدوار بودند که با ابزار منطق تصویر جامعی از عالم ترسیم کنند. با ور آنها این بود که تنها چیزی که مادر اختیار داریم حس وداده های حسی است وتمام عالم را می توانیم بر اساس حس وداده های حسی به شکل منطقی بازسازی کنیم. آنها متعقد بودند که فلسفه یک فعالیت است نه یک معرفت. اما معتقد بودند که ما باید یک فلسفه ی علمی تهیه کنیم که عقلانی ومتکی به دانشمندان ومدرن باشد. پوپر به مخالفت با اندیشه های پوزیتیونیستی برخاست. پوپر می گوید: راه درس گرفتن از تجربه انجام مشاهدات مکرر نیست. سهم تکرار مشاهدات در قیاس باسهم اندیشه هیج است. بیش تر آنچه می آموزیم به کمک مغزاست. چشم وگوش نیز اهمیت دارند ولی اهمیتشان بیشتر در اندیشه های غلطی است که پیش می نهند. بر همین اساس با استقراگرایان مخالفت ورزیده واستقرا را اسطوره ای بی بنیاد معرفی کرده است. پوپربا بیان این مطلب که نظریات همواره مقدم برمشاهدات هستند طرح نوینی را در عرصه ی روش شناسی علوم تجربی بنیان نهاد. طبق نظر وی روش صحیح علمی عبارت است از آنکه یک نظریه به نحو مستمر در معرض ابطال قرار داده شود. بنابر این یک نظریه برای آنکه مورد قبول باشد باید بتواند از بوته ی آزمونهایی که برای ابطال آن طراحی شده اند سربلند بیرون بیاید. پوپر مصرانه ندا سر می دهد که بگذارید نظریه ها به جای مردم بمیرند.

پوپر با ارائه ی نظریه ی ابطال پذیری تلاش کرد مرز بین نظریه های علمی وغیر علمی را مشخص کند. وی چنین بیان می کند:علمی بودن هر دستگاه در گرو اثبات پذیری به تمام معنای آن نیست، بلکه مربوط بر این است که ساختمان منطقی اش چنان باشد که رد آن به کمک آزمون های تجربی میسر باشد. به عبارت دیگر از دیدگاه پوپر اثبات پذیر نیستند بلکه ابطال پذیرند. پوپر با این دیدگاه به مخالفت با تلقی های رایج از علم پرداخت وبیان کرد که علم ونظریه ها ی علمی هیچگاه از سطح حدس فراتر نمی روند وآنچه که منتهی به پیشرفت علم می شود سلسله ای از حدس ها وابطال ها می باشد. پوپر تاکید می کند برای رسیدن به اندیشه های نو، هیچ دستور منطقی نمی توان تجویز کرد.

منتقدان وی اگر چه در برخی از جنبه ها با او هم عقیده هستند، اما در اینکه وی تنها به ابطال توجه کرده با او مخالفند. از میان مخالفان پوپر، نظریه ی کوهن درباب مفهوم پارادایم از اهمیت بیشتری برخوردار است.

بر خلاف آنچه که پوزیتیویستهای منطقی توجه داشتند، کوهن به یک چرخش تاریخی تکیه می کند ومعتقد می شود که علم یک سیستم پویا است وبه جای معرفت شناسی علم به جامعه شناسی علم توجه می کند. وی نشان داد که علم تکامل تدریجی به سمت حقیقت ندارد بلکه دستخوش انقلاب های دوره ای است که او آن را تغییر پارادایم می داند. پارادایم یکی از مفاهیم کلیدی کهن است. او معتقد است پرادایم یک علم، تا مدتهای مدید تغییر نمی کند ودانشمندان در چارچوب مفهومی آن سر گرم کار خویش هستند. اما دیریا زود بحرانی پیش می آید که پرادایم در هم می شکند وانقلاب علمی را بوجود می آورد که پس از مدتی پرادایم جدیدی بوجود می آید ودوره ای جدید از علم آغاز می شود. مثال کلاسیک تغییر پرادایم عبارتنداز:

1) کار گالیله که باعث برانداختن فیزیک ارسطویی وایجاد نسبیت گالیله ای شد.

2) کار کپلر که باعث کشف بیضوی بودن مدار سیارات شد.

3) ابداع فیزیک جدید توسط نیوتن.

4) نسبیت عام وخاص انیشتین .

5) مکانیک جدید کوانتوم که باعث کنار گذاشتن مکانیک کلاسیک شد.

-----------------------------------------------------------------------------------------

گرد آورندگان:

الهام امیری و نجمه سادات ابطحی

----------------------------------------------------------------------------------------

برندگان جایزه نوبل فیزیک (1981-1990)

1981

        Nicolaas Bloembergen       Arthur Leonard Schawlow            Kai M. Siegbahn

 

 

 

 

 

 

 


بلوئمبرگن ، نيكولاس.
ملیت : امريكايي. متولد : 11 مارس 1920 ، هلند.

شاولو ، آرتور لئونارد.
ملیت
: امريكايي. متولد : 5 مه 1921 ، نيويورك.

به خاطر مشاركت آنها در پيشرفت ليزر اسپكتروسكوپي.

سيگبان ، كاي مان بيورژ.
ملیت
: سوئدي. متولد : 20 آوريل 1918 ، لوند ، سوئد.

به خاطر مشاركتش در پيشرفت اسپكتروسكوپي الكترون با تفكيك بالا.

بلوئمبرگن در دانشگاه‌هاي اترشت و ليدن درس خواند و دكترايش را در 1948 دريافت كرد. او در 1949 به امريكا رفت و در 1958 به تابعيت آنجا درآمد. وي در 1949 به هاروارد پيوست و هنوز هم در آنجاست.

شاولو در دانشگاه تورنتو درس خواند و تحقيقات بعد از دكترايش را با تاونز ( فيزيك 1964 ) در دانشگاه كولومبيا انجام داد. او مدت 10 سال در آزمايشگاه‌هاي شركت تلفن بل كار كرد و سپس در 1961 به عنوان استاد به دانشگاه استنفرد پيوست.

سيگبان ، پسرم. سيگبان ، برنده جايزه نوبل فيزيك 1924 ، در مؤسسه سلطنتي تكنولوژي ( 1951-1954 ) و دانشگاه اوپسالا ( 1954-1983 ) استاد فيزيك بوده است. وي 390 رساله ممتاز نوشته و اكنون به مؤسسه فيزيك ، دانشگاه اوپسالا وابسته است.

1982

                                                                                             Kenneth G. Wilson

ويلسن ،کنت گيدز.
مليت
: امريکايي.متولد :8ژوئن 1936، والتام ، ماساچوست.

به خاطر نظريه اش در باب پديدۀ بحراني در ارتباط با تبديل هاي فاز.

ويلسن در دانشگاه هاروارد و موسسه تکنولوژي کاليفرنيا (تحت نظر جلمان{فيزيک1969}) درس خواند و دکترايش را در 1961 دريافت کرد. او پس از مدتي کوتاه که در هاروارد گذراند ، از 1962 به دانشگاه کورنل پيوست و در همان جا باقي ماند. ويلسن در 1971 موفق شد توصيف نظري کاملي از رفتار تبديل فاز در مرحله نزديک به نقطه بحراني عرضه دارد.

 

 

1983

                                       William Alfred Fowler       Subramanyan Chandrasekhar


چاندراسكار ، سوبرامانيان.
ملیت
: امريكايي. متولد : 19 اكتبر 1910 ، لاهور ، هند ( اكنون در پاكستان ).

به خاطر تحقيقات نظريش در باب فرآيند فيزيكي و اهميت آن در ساختار و تحول ستاره‌ها.

فاولر ، ويليام آلفرد.
ملیت
: امريكايي. متولد : 9 اوت 1911 ، پيتسبورگ ، پنسيلوانيا.

 

به خاطر تحقيقات نظري و تجربيش در باب واكنش‌هاي هسته‌اي و اهميت آنها در شكل‌گيري عناصر شيميايي در عالم.

چاندراسكار كه در پرزيدنسي كالج ، مدرس و دانشگاه كمبريج درس خواند ، در 1937 به دانشگاه شيكاگو رفت و در 1944 به سمت استادي آن دانشگاه منصوب شد.
فاولر در دانشگاه ايالتي اوهايو و دانشگاه كلتل درس خواند ، تحقيقاتش را در فيزيك هسته‌اي در مؤسسه تكنولوژي كاليفرنيا ادامه داد ، و در همان جا باقي ماند و در 1944 به استادي رسيد.
ستاره‌ها پس از واگرداني همه ئيدروژن خود به هليوم ، انرژي خود را از دست مي‌دهند و تحت تأثير گرانش خودشان منقبض مي‌شوند. اين ستاره‌ها كه به كوتوله‌هاي سفيد معروفند ، به اندازه كره زمين منقبض مي‌شوند ، و الكترون‌ها و هسته اتم‌هاي سازاي آنها تا حالت چگالي بسيار بالا متراكم مي‌گردد ، الكترون‌ها در مركز اين ستاره‌ها سرعتي معادل سرعت نور دارند.
چاندراسكار كشف كرد كه ستاره‌اي كه جرمي بيش از 44/1 درجه بيشتر از خورشيد داشته باشد ، به حالت كوتوله سفيد در نمي‌آيد بلكه رمبش آن ادامه مي‌يابد و تبديل به يك ستاره نوتروني مي‌شود. ستاره‌اي با جرم بيشتر ، به رمبش ادامه مي‌دهد تا تبديل به سياهچاله شود. هر چند اين تحقيق را چادراسكار در دهه 1930 انجام داده بود ، سال‌ها طول كشيد تا دانشمندان نظريه او را بپذيرند.
فاولر ، با همكاري ديگر دانشمندان ، در دهه 1950 نظريه توليد عنصر را عرضه كرد كه به شكلي گسترده پذيرفته شد. بنا به اين نظريه ، در تكامل و تحول ستاره‌اي ، عناصر ، در واكنش‌هاي هسته‌اي ، تركيب مي‌شوند و به صورتي تصاعدي از حالت عناصر سبك به عناصر سنگين تبديل مي‌شوند. بدين ترتيب ، رمبش ستاره‌اي عظيم ، تركيب عناصر سنگين‌تر ار ممكن مي‌كند. نظريه فاولر پايه‌گذار محاسبه توليد انرژي در ستاره‌ها در همه مراحل تحول ستاره‌اي بود و نشان داد كه تحول يك ستاره عظيم معمولاً به يك انفجار ابرنواختر مي‌انجامد.

1984

                                                  Carlo Rubbia                  Simon van der Meer

روبيا،کارلو.
مليت
:ايتاليايي.متولد:31 مارس1934،گوريتسيا،ايتاليا.

وان درمبر، سيمون.
مليت
:هندي.متولد:24نوامبر1925 ،لاهه، هلند.

به خاطر کشف اثر هال کوانتيده.

 

روبيا که در دانشگاههاي رم و کولومبيا درس خواند ، از1960بهعنوان محقق فيزيک در cern { سازمان اروپايي پژوهشهاي هسته اي} مشغول است ، و از 1972 به بعد در دانشگاه هاروارد نيز تدريس مي کند. وان درمير ،فيزيکدان هلندي در دانشگاه تکنولوژي دلفت،درس خواند در 1952-1956 در آزمايشگاه فيزيک شرکت فيليپس کار ميکرد واز 1956 تاکنون در cern مهندس ارشد است. نظريه الکترون ضعيف متحد که از سوي واينبرگ ، عبدالسلام ، وگلاشو{فيزيک1979} در دهه 1970 عرضه شد مستلزم وجود سه برادر بوزون مياني ( ذرات زير اتمي حامل نيروي ضعيف ) بود که عظيم کوتاه عمر و تقريبا 100 برابر سنگينتر از پروتون ها باشند. مهمترين وسيله اي که مي شد از طريق آن بر هم نهادي فيزيکي ايجاد کرد که انرژي کافي براي شکل گيري اين ذرات رها سازد عبارت بود از بر آوردن باريکه اي از پروتون هاي شتابدار،و حرکت دادن آنها از درون لوله اي تخليه شده تا با باريکه اي از آنتي پروتون ها که از جهت مقابل مي آيند برخورد کند.کارلو روبيا اين کار را با تعديل ميدانهاي الکتريکي در cern انجام داد. وان در مير نيز مکانيسمي براي تعديل ميدانهاي الکتريکي ابداع کرد که ذرات را در مسير نگاه مي داشت.

1985
                                                                                            Klaus von Klitzing

كليتزينگ ، كلاوس‌فون.
ملیت
: آلماني ( آلمان غربي ). متولد : 28 ژوئن 1943 ، شرودا ، در بخش اشغال شده لهستان.

به خاطر كشف اثر هال كوانتيده.

فون كليتزينگ در دانشگاه‌هاي برانشويگ و ورزبورگ تحصيل كرد و در 1980 استاد دانشگاه مونيخ شد. از 1985 ، رياست مؤسسه ماكس پلانك ، اشتوتگارت ، بر عهده او قرار گرفت. ميداني مغناطيسي كه از زاويه‌اي مناسب بر ميله‌اي فلزي حامل جريان الكتريكي بار شود ، باعث تفاوتي بالقوه در مسير مي‌گردد.
اين اثر را فيزيكدان امريكايي ادوين هال كشف كرد و به نام خود او « اثر هال » خوانده مي‌شود. اين اثر ، تعداد حامل‌ها را در هر واحد حجم معين مي‌كند. مقاومت هال عبارت است از نسبت اين ولتاژ با جريان. فون كليتزينگ به بررسي پديده‌اي تازه كه اگر اثر هال در نظامي دو بعدي اعمال شود ظاهر مي‌گردد دست زد. اهميت كشف فون كليتزينگ بلافاصله دريافته شد و دانشمندان را به مطالعه دقيق مختصات عناصر سازاي الكترونيك قادر ساخت. كار او ، همچنين ، به شناخت دقيق ثابت ساختار ريز و نيز پايه‌گذاري معيارهايي راحت براي اندازه‌گيري مقاومت الكتريكي كمك كرد.

1986
            Ernst Ruska                       Gerd Binnig                     Heinrich Rohrer

 

 

 

 

 

 

 

بينيگ ،گرد.
مليت
:آلماني(آلماني غربي ). متولد:1974.

به خاطر طراحي ميکروسکوپ الکتروني.

روهرر،هاينريش.
مليت
:سويسي. متولد:1933 ،سويس.

روسکا ارنست.
مليت
:آلماني(آلمان غربي) متولد:1907 متوفي :1988.

به خاطر کارهاي بنيادش در اپتيک الکترون و نيز به خاطر طراحي نخستين ميکروسکوپ الکتروني.

در دهه 1920 يعني فقط سه دهه پس از آنکه فيزيکدانان آموخته بودند که اتم ها متشکل از ذرات زير اتمي هستند ارنست روسکا به اين فکر افتاد که يکي از آن ذرات يعني الکترون را ببيند و بلافاصله دريافت که آن ذرات خيلي کوچکتر از آن هستند که با ميکروسکوپ هاي سادۀ متعارف مشاهده شدني باشند. تا 1931 روسکا توانست نخستين ميکروسکوپ مناسب براي مشاهدۀ الکترون را بسازد. او وقتي که از موسسه فريتزهابر،مربوط به انجمن ماکس پلانک در برلن غربي بازنشسته شده بود به خاطر آن اختراع خود که آکادمي سلطنتي سوئد آن را"يکي از مهمترين اختراعات قرن " ناميد به دريافت جايزه فيزيک نوبل نايل شد.

گرد بينيگ فيزيکدان آلمان غربي و هاينريش روهرر فيزيکدان سويسي که هر دو در آزمايشگاه تحقيقاتي شرکت آي بي ام در زوريخ کار مي کردند در سالهاي 1979-1981 موفق به طراحي نوعي تازه و بکلي متفاوت از ميکروسکوپ الکترون شدند. نظر آکادمي سوئد درباره اختراع اين دو چنين بود:"دستگاهي کاملا جديد که اکنون فقط شاهد آغاز تکامل آن هستيم."

1987

                                                      J. Georg Bednorz               Alexander Müller


بد نورز ، يوهانس گئورگ.
ملیت
: آلماني ( آلمان غربي ). متولد : 1950.

مولر ، كارل آلكس.
ملیت
 : سويسي. متولد: 1927.

به خاطر كار دوران سازشان در كشف ابررسانايي در مواد سراميكي.

 

اعطاي جايزه فيزيك نوبل به بدنورز و مولر از موارد بس نادر در تاريخ جوايز نوبل بود ؛ بدين معنا كه اهميت كار دانشمنداني در كشف دماي بالاي ابررسانايي ، ظرف كمتر از دو سال پس از اصل كشف و فقط يك سال پس از انتشار آن به رسميت شناخته شد. ابررسانايي پديده‌اي است كه در آن ، مواد رسانا در برابر الكتريسيته مقاومت معمول خود را از دست مي‌دهد ، و از آنجا كه انرژي از هيچ نوعي عملاً از بين نمي‌رود ، پس هر نوع دستگاه الكتريكي اگر با ابررساناها ساخته شود به مراتب كارآمدتر خواهد بود.
اين دو دانشمند كه در آزمايشگاه‌هاي شركت آي بي ام در نزديكي زوريخ كار مي‌كردند ، متوجه شدند كه دماي ابررسانايي مي‌تواند در يك سراميك نو به K 35 افزايش يابد. از آن زمان تاكنون ، ديگر دانشمندان توانسته‌اند با استفاده از مواد مشابه به ابررسانايي حتي در دماهاي خيلي بالاتر دست يابند. كشفيات مولر و بدنورز ، كارهايي بس گسترده را از لحاظ اقتصادي موجه ساخت ، از جمله : قطارهايي كه روي ريل مغناطيسي حركت كنند ، ابركامپيوترهاي سريع‌تر و كوچك‌تر ، دستگاه‌هاي طراحي پزشك نيرومندتر ، و خطوط نيروي صد در صد كارآزموده.

1988
          Leon M. Lederman                Melvin Schwartz               Jack Steinberger

 

 

 

 

 

 


لدرمن ، لئون ماکس.
مليت
:امرکايي.متولد:15ژوئيه1922، نيويورک.

شوارتز، ملوين.
مليت
:امريکايي. متولد:1932.

اشتاينبرگر ،جک.
مليت
:امريکايي. متولد:25مه 1921،آلمان.

به خاطر کشف ميون نوترينو که به واسطه آن ابداع روش باريکه نوترينو و نمايش ساختار دوگانه لپتونها ممکن شد.

لدرمن درجه ليسانسش را در 1943 از سيتي کالج نيويورک دريافت داشت وسپس به مدت3 سال در ارتش خدمت کرد. بعد درجه فوق ليسانس را در 1948 و درجه دکترايش را در 1951 از دانشگاه کولومبياگرفت. او وقتي که هنوز در دانشگاه کولومبيا درس مي خواند در توليد نخستين شتابگر پرتو(باريکه)پيون مشارکت کرد. همچنين در 1956و 1957 در آزمايشها يي شرکت داشت که به کشف ک مزون انجاميد. او در شمار هيئت علمي دانشگاه کولومبياست و رياست آزمايش هاي تحقيقاتي مختلفي را در آنجا بر عهده داشته است . ملوين شوارتز که از همکاران لدرمن در دانشگاه کولومبيا بود ، اکنون شرکت کامپيوتري خود را در کاليفرنيا اداره مي کند. اشتاينبرگر ، در 1943 به آمريکا مهاجرت کرد و در دانشگاه شيکاگو شيمي خواند . وي در جريان جنگ جهاني اول در آزمايشگاه پرتونگاري ام آي تي خدمت مي کرد و در همان جا بود که به فيزيک علاقه مند شد . در جريان کار براي تدوين رساله دکترايش در دانشگاه شيکاگو ( که درباره وجود ميون در پرتوهاي کيهاني بود ) ثابت کرد که در اثر واپاشي يک ميون ، يک الکترون و دو نوترينو پديد مي آيد . وي اکنون در ژنو ، سويس محقق فيزيک است . لدرمن ، شوارتز و اشتاينبرگر هر سه با هم در دانشگاه کولومبيا روي واپاشي ميون کار کردند ( 1961-1962) . آنها نشان دادند که دو نوع متمايز نوترينو وجود دارد – نوترينوي الکترون و نوترينوي موئون . آزمايش آنها مستلزم استفاده از اتاقک جرقه اي بزرگي براي شناسايي برهم کنشهاي نوترينوهاي داراي بار قوي انرژي بود . اين آزمايش از لحاظ اندازه گيري بخش هاي متعادل نوترينوهاي با بار قوي انرژي نيز در نوع خود نخستين بود . اين ذرات تنها وسيله را براي بررسي بر هم کنش ها ضعيف در انرژي هاي بالا فراهم کردند . کار اين سه دانشمند راه را براي طبقه بندي مجدد ماده در پايه اي ترين سطح باز کرد .

1989
             Norman F. Ramsey                 Hans G. Dehmelt                Wolfgang Paul

 

 

 

 

 

 


دهملت ، هانس.
ملیت
 : امريكايي. متولد: 9 سپتامبر 1922 ، گورليتز ، آلمان.

پاول ، وولفگانك.
ملیت
 : آلماني ( آلمان غربي ). متولد : 1913.

به خاطر ابداع روشي براي جداسازي الكترو‌ن‌ها.

رمزي ، نورمن فاستر.
ملیت
: امريكايي. متولد : 27 اوت 1915 ، واشنگتن دي سي ( پايتخت امريكا ).

به خاطر كارهايش كه به تكامل ساعت اتمي رهنمون شد.


رمزي درجه ليسانس را در 1935 ، فوق ليسانس را در 1939 و دكترايش را در 1940 از دانشگاه كولومبيا دريافت كرد. او رساله دكترايش را تحت نظر ايزيدور رابي ( فيزيك 1944 ) گذراند و به جز در فواصلي كوتاه مدت از 1947 به بعد ، در دانشگاه هاروارد مشغول بوده و با ر. ويلسن ( فيزيك 1978 ) و ا. پرسل ( فيزيك 1952 ) كار كرده است. او كه هميشه به ذرات بنيادي و نيروهاي پيونددهنده آنها علاقه داشت ، تحقيقات خود را بر آنها متمركز كرد. رمزي ، با كمك كلپنر و گولدبرگ ، ميزر بمب ئيدروژني را تكامل داد كه با آن مي‌توان در اندازه‌گيري‌ها به دقتي بي‌سابقه رسيد. اين تحقيق او به « ساعت اتمي » رهنمون شد كه بسامد آن با بسامد تشديد طبيعي اتم‌ها يا مولكول‌هاي مواد مناسب تعيين مي‌شود.
دهملت در ژيمنازيومي در برلن درس خواند ( 1940 ) ، در ارتش آلمان خدمت كرد ، و سپس تحقيقاتش را تا درجه دكترا در دانشگاه گوتينگن ادامه داد ( 1950 ). وي به مدت سه سال در دانشگاه دوك ، انگلستان ، كار كرد و بعد به دانشگاه واشنگتن در سياتل پيوست ( 1955 ). دهملت از 1961 به تابعيت امريكا درآمد. دهملت و پاول به خاطر تعبيه راه‌هايي براي « به دام انداختن » الكترون‌ها و يون‌هاي واحد به دريافت بخشي از جايزه نوبل نايل شدند. پاول از دانشگاه بن ، آلمان ، شهرتش را به خاطر طراحي و تكامل بخشيدن به « دام » به دست آورد. دهملت كه در دوره ليسانس شاگرد پاول بود ، از « دام » براي مشاهده يك يون زنداني استفاده كرد كه وقتي با اشعه ليزر روشن شد ، « همچون ستاره‌اي آبي » درخشيد.
 

1990

          Jerome I. Friedman             Henry W. Kendall                 Richard E. Taylor

 

 

 

 

 

 

 

فريد من ،جروم.
مليت
:امريکايي. متولد:1930.

کندال ، هنري.
مليت
: امريکايي. متولد:1927.

تيلر ، ريچارد.
مليت
:کانادايي.متولد:1930.

به خاطر رديابي و شناسايي وجود کوارک ها.

فريدمن وکندال ،فيزيکدانان امريکايي همراه با تيلر فيزيکدان کانادايي به خاطر اثبات وجود کوارکها ابژه هايي بنيادي که پروتون ها و نوترون ها را برابر مي کنند جايزه فيزيک نوبل 1990 را مشترکا دريافت کردند. فريدمن وکندال در موسسه تکنولوژي ما ساچوست کار مي کنند اما تيلر در دانشگاه استنفرد اشتغال دارد. تحقيق براي روشن کردن عميق ترين لايه اي طبعيت همواره از هدفهاي اصلي فيزيک بوده است. تا دهه 1960 نظريه هايي در اين باره که ذرات زير اتمي شناخته شده در واقع ترکيبي هستند و از تعدادي از ذرات کوچکتر ساخته شده اند عرضه شده بود. مدل کوارک بيانگر نظريه اصلي بود و حتي جايزه فيزيک نوبل را نصيب گل-مان {فيزيک1969} نيز کرد. اما اعتبار اصلي شناسايي و اثبات وجود کوارک ها به اين سه دانشمند تعلق مي گيرد. فريدمن، تيلر و کندال که در اواخر دهۀ1960در مرکز شتابگر خطي استنفرد کار مي کردند الکترون ها را به سوي پروتون ها و نوترون ها "آتش" کردند چگونگي برخورد الکترون ها و پرتاب کردن اين ذرات نشان داد که ذرات مزبورچگالي واحدي ندارند و به نوبت از تمرکز ماده ساخته شده اند کوارک ها. در حال حاضر به عقيده دانشمندان 18 نوع کوارک وجود دارد و اميد مي رود که با ابررسانايي عظيم که با صرف هشت مليارد دلار در تکزاس در دست ساختمان است راز معما بکلي گشوده شود.


فیزیک و فلسفه و دیدگاه کیتر و کواین و سلرز و ابن سینا

فلسفه فيزيك از ديدگاه فيلسوفان :
فيزيك كلاسيك با اين تناقضات وارد مرحله جديدي مي شد اوايل قرن بيستم مصادف شد با چند انقلاب فكري در محدوده ها ي مختلف فيزيك از ذرات زير اتمي تا كهكشانها دستخوش تحولات جدي گشت نظريه كلاسيك در مورد اثر گذاري دو جسم متحرك از راه دور فرض مي كرد كه در تمام فضا ماده اي به نام اتر وجود دارد و سرعت نور را نيز بي نهايت فرض مي كرد اثبات عدم و جود اتر و آزمايشهايي كه براي آشكارسازي اتر صورت گرفت دانشمندان را متقاعد كرد كه اتر اصلا و جود خارجي ندارد و با عث شد ديدگاهي كامل تر از نظريه كلاسيك شكل گيرد، نظريه جديد نسبيت انيشتن كه با فرض و اثبات متناهي بودن سرعت نور توانست بسياري از تناقضات را حل كند.يكي از مسائلي كه مكانيك كلاسيك نمي توانست آن را توضيح دهد پديده تشعشع بود كه پاسخ به آن منجر به پيدايش حوزه جديدي در دنياي اتمي شد اين انقلاب جديد انقلاب مكانيك كوانتومي بود نام ماكس پلانك خود را در اين تحولات نشان مي دهد كه تابش را نيز چيزي مادي فرض كرد كه از اتمها تشكيل شده بودند او پديده تشعشع را همانند رگباري از انرژي تصور كرد و آنرا منقطع دانست كه اين مقادير جداي انرژي تابش را كوانتوم ناميد. تئوري او چند سال بعد توسط انيشتين فرمول بندي شد و به طور عملي در آزمايش فوتو الكتريك به اثبات رسيد و از اين رهگذر مفهوم فوتون وارد فيزيك شد. بعد از شكل گيري مكانيك كوانتومي كه افرادي مانند هايزنبرگ و بور در آن نقش اساسي داشتند و تحولات فيزيك جديد باعث نگرشهاي جديدي شد تصويري كه ما از طبيعت داريم تنها جزئي از حقيقت است كه بصورت قابل فهم مي توانيم تصور كنيم در فيزيك جديد دو تصوير جزئي از طبيعت وجود دارد تصوير جزئي و تصوير موجي كه هر كدام براي خود اهميت دارند مثلا براي فهم پديده فوتوالكتريك از تصوير ذره اي استفاده مي كنيم يا براي فهم پديده تداخل از خاصيت موجي استفاده مي كنيم آيا طبيعت با اين دوگانگي قابل فهم است؟ در اينجا مي خواهم مثال تاريخي در مورد دوگانگيهاي قوانين ساخته شده بدست بشر را يادآور شوم حركات اجرام آسماني همواره جالب بوده است و بطلميوس در دوران زمين مركزي توانست با فرض اينكه زمين مركز جهان است با دقت خوبي مدارات سيارات و زمان طلوع و غروب آنها را محاسبه كند. قرنها بعد كوپرنيك ادعا كرد كه زمين مركز جهان نيست و مانند ذره اي كوچك همانند سيارات ديگر گرد خورشيد مي گردد اين نظريه نيز توانست با دقت حركت اجرام سماوي را پيشگويي كند پس دو سيستم كه هر دو نتايج تقريبا يكساني دارند در دست داشتند ولي كدام يك حقيقت را پيش بيني مي كرد؟ اگر هر دو به يك صورت زمان بر آمدن سياره اي را پيشگويي مي كنند كداميك بر ديگري ترجيح دارد؟

 اگر هدف علم فقط پيشگويي وقايع آينده بصورت يك قانون باشد در آن صورت نمي توان يك قانون را واقعيت بيروني اشياء دانست شايد گفته انيشتين در مورد قوانين فيزيك جالب باشد كه مي گفت :قوانين فيزيك بايد ساده باشند .پس اگر دو نظريه كه نتايج معادلي داشته باشند در دست داشته باشيم آنكه ساده تر است قابل قبول تر است اين نشان مي دهد كه دانش هيچگاه نمي تواند ادعا كند آنچه را كه بيان مي كند حقيقت مطلق است.

لاپلاس گفته بود اگر حالت فعلي تك تك ذرات را بدانيم حالت بعدي آن را مي توانيم محاسبه كنيم كه اين به نوعي بيان قانون عليت است و مكانيك كلاسيك عليت را به وضوح نشان مي دهد اما فيزيك جديد و اصل عدم قطعيت هايزنبرگ در مكانيك كوانتومي بيان مي كند كه ما زمان حال يك ذره را هم نمي توانيم با دقت تعيين كنيم پس پيشگويي بعدي ما نيز نمي تواند دقيق باشد و نيز مي گويد ما تنها مي توانيم شناختي صرفا آماري داشته باشيم و آينده اي كه پيش بيني مي كنيم نيز آماري خواهد بود و هيچگاه نمي توانيم با دقت آينده را پيش بيني كنيم براي مثال اگر بخواهيم جاي يك الكترون را دور هسته بدانيم بايد دسته نوري كه خود داراي انرژي هستند از آن بازتاب كند و چون الكترون كوچك است پس بايد نوري با طول موج كوتاه را مورد استفاده قرار دهيم يعني هر چقدر بخواهيم دقيق تر باشيم، بايد طول موجها كوتاهي بكار ببريم كه خود داراي انرژي بيشتري هستند و باعث انحراف الكترون از مسير قبلي آن مي شوند بعبارتي مي توان گفت هر تلاش براي شناخت دقيق(البته از نقطه نظر ما) جهان به عامل مزاحمي بر مي خورد كه فقط اجازه مي دهد شناخت نسبي از آن كسب كنيم هر چند بعضي ها عدم قطعيت را قبول ندارند و مي گويند كه اين بخاطر جهل ماست با اين حال فيزيك جديد در مورد موجبيت نظرات جديدي ارائه كردند بورن در كتاب فلسفه طبيعي علت و شانس مي نويسد شكي نيست كه فرماليزم مكانيك كوانتومي و تعبير آماري آن در تنظيم و پيش بيني تجارب فيزيكي خيلي موفق بوده اما آيا اشتياق به فهم و توضيح اشياء را مي توان با نظريه اي كه وضوحا و بي پروا آماري و غير موجبيتي است ارضا كند آيا، مي توانيم به قبول شانس و نه علت به عنوان قانون متعالي جهان فيزيكي راضي باشيم. به اين سئوال جواب اينست كه عليت به مفهوم درست آن حذف نمي شود بلكه تنها تعبير سنتي از آن كه با دترمي سيسم (جبرگرايي ) تطبيق مي كند حذف ميشود…عليت در تعريف، اين اصل است كه يك واقعيت فيزيكي بستگي به ديگري دارد و كاوش حقيقي كشف اين و ابستگي است و اين هنوز در مكانيك كوانتومي صادق است گرچه اشيا مورد مشاهده كه براي آنها اين وابستگي ادعا مي شود متفاوتند، اينها احتمالات حوادث بنيادي هستند و نه خود حوادث فردي .

 نظر انيشتين در مورد مكانيك كوانتومي:
آلبرت انيشتين با مكانيك كوانتومي كاملا موافق نبود او معتقد بود يك نظريه كامل بايد خود رويداد ها را توصيف كند نه فقط احتمال آنها را او مي گويد: من ناچارم اعتراف كنم كه براي تعبير آماري ارزشي گذرا قائلم من هنوز به امكان ارائه طرحي از واقعيت يعني نظريه اي كه بتواند خود اشياء را نمايش بدهد،نه فقط احتمال آنها را ايمان دارم. انيشتين تا زمان مرگش حاضر به قبول مكانيك كوانتومي نشد

 سه تحول در يك قرن:
اگر از ايرانيان درباره فلسفه قرن بيستم بپرسيم به ويتگنشتاين، دريدا و فوكو اشاره مي كنند و عده اي هم راسل را به ياد خواهند آورد اما من گتير، كواين و سلرز را انتخاب كردم چون هر سه شان به اندازه دريدا، فوكو و راسل در دنياي فلسفه مطرح هستند ولي متاسفانه جز چند استاد فلسفه در ايران كه آنها را مي شناسند، اين سه فيلسوف در جمع ايرانيان ناشناخته مانده اند. از گتير شروع مي كنم: گتير فيلسوفي ست كه با نوشتن يك مقاله تنها دو صفحه اي در فلسفه قرن بيستم تحولي غير منتظره ايجاد كرد. از زمان افلاطون تا قرن بيستم، فيلسوفان سه شرط را براي داشتن شناخت از يك گزاره* لازم مي دانستند:

۱. گزاره صحيح باشد.

۲. فرد به درستي گزاره معتقد باشد.

۳. فرد درباره درستي گزاره مدرك داشته باشد.

افلاطون قرنها پيش اين سه شرط را به عنوان سه شرط لازم و كافي براي شناخت مطرح كرد و ساليان متمادي فلاسفه اين سه شرط را براي شناخت، لازم و كافي مي دانستند تا اين كه گتير در قرن بيستم مطرح كرد كه اگرچه اين سه شرط براي شناخت، لازم است اما كافي نيست.

برايتان مثالي مي زنم: فرض كنيد يك روز صبح بسته اي دريافت مي كنيد. شما فكر مي كنيد كه در اين بسته چاي است. بنابراين گزاره: "اين بسته، يك بسته چاي است" يك گزاره درست است.  پس اولين شرط افلاطون درباره شناخت برقرار است. شما به درستي اين كه بسته اي كه دريافت كرده ايد بسته چاي است اعتقاد داريد. پس دومين شرط افلاطون درباره شناخت هم برقرار است و اما شرط سوم: شما به اين بسته نگاه مي كنيد و مي بينيد كه روي بسته نوشته شده: چاي. پس بنابراين سومين شرط هم برقرار است. طبق نظري كه افلاطون داده با داشتن اين سه شرط، شما درباره اين بسته شناخت داريد. بسته را باز مي كنيد. با كمال تعجب مي بينيد كه به عوض چاي در اين بسته، شكلات است!!! به چه نتيجه اي مي رسيد؟ بله، درست است. شناخت شما از بسته دريافتي كامل نيست. يك جاي كار اشكال دارد و شما نمي دانيد كجا؟

در زندگي بسيار پيش مي آيد كه ما فكر مي كنيم كه درباره چيزي يا كسي شناخت داريم درحالي كه اشتباه مي كنيم چرا كه سه شرط لازم براي شناخت كه در بالا نوشتم كافي نيستند. اين موضوع را گتير مطرح كرد و در فلسفه تحليلي تحول ايجاد كرد. بعد از گتير فيلسوفان به اين فكر افتادند كه شرط چهارمي را هم به سه شرط افلاطون اضافه كنند كه دو نحله فلسفي fiabilism و defaisabilism را پيشنهاد كردند.

دومين فيلسوف مورد بحث ما كواين است. كواين با رد كردن دو نظريه (دو دگم dogm) فلسفه "حس گرايي" در فلسفه تحليلي تحول ايجاد كرد. فلسفه حس گرايي در تضاد با فلسفه "عقل گرايي" است و اين دو به عنوان دو نحله از زمان افلاطون (كه با حس گرايي مخالف بود و تنها عقل را براي شناخت لازم مي دانست) و ارسطو (كه برخلاف افلاطون، به حسيات براي رسيدن به شناخت توجه داشت) مطرح بوده است. در نحله "حس گرايي" اين دو دگم مطرح است:

۱. حكم تحليلي از حكم تاليفي متفاوت است.

۲. بين گزاره ها تفاوت است به طوري كه مي توان گزاره ها را به دو دسته كلي تقسيم كرد: دسته اول، گزاره هاي پايه كه گزاره هاي حسي يا تجربي هستند و دسته دوم،‌ گزاره هاي تئوري كه غير حسي و غير تجربي هستند (اين نحله فلسفي به foundationalism موسوم است).

كواين هردو نظريه را رد مي كند. از نظر كواين، نه تنها تفاوتي بين حكم تاليفي و تحليلي وجود ندارد، بلكه نمي توان گزاره هاي حسي (يا تجربي) را مبناي گزاره هاي تئوري قرار داد. بنابراين از نظر كواين، هر دو دگم بالا كه طرفداران "حس گرايي" مطرح مي كنند اشتباه است. كواين معتقد است كه فلسفه بايد به سمت علم برگردد و نظريه اي به نام naturalisation را مطرح مي كند. طبق نظر او، همه گزاره ها را مي توان با هم به صورت يك مجموعه درنظر گرفت (اين نظريه در فلسفه تحليلي به holism معروف است) كه در وسط اين مجموعه، گزاره هايي هستند كه كمتر با حسيات تجربي در ارتباطند (نظير گزاره هاي رياضي و منطقي) درحالي كه گزاره هايي كه در وسط مجموعه گزاره ها نيستند بلكه در حاشيه و مرز هستند (نظير گزاره هاي فيزيك تجربي) در ارتباط نزديكتر و مستقيم تري با حسيات تجربي هستند. طبق نظر كواين، اگر حسيات تجربي باعث تاثير روي گزاره هاي حاشيه اي - كه در مرز مجموعه گزاره ها هستند - بشوند مي توانند روي گزاره هاي وسط مجموعه هم تاثير بگذارند. بنابراين، هيچ گزاره اي حتي گزاره هاي رياضي و منطقي نمي توانند از تاثير حسيات تجربي به دور بمانند. پس تقسيم بندي تاليفي و تحليلي بي مورد خواهد بود.

سلرز، سومين فيلسوف مورد بحث ما، برخلاف كواين به استانداردهاي جامعه و فرهنگ توجه دارد. از نظر او، ‌اين استانداردها همان قراردادهايي ست كه جامعه مي پذيرد و هر بك از اعضاي آن،‌ اين استانداردها را قبول دارند. سلرز اصطلاح "فضاي عقلي" را به كار مي گبرد. از نظر او، فضاي عقلي فضايي ست كه جامعه به اعضايش امكان ورود به آن را مي دهد و در قبال اين ورود، از آنها مسئوليت مي طلبد. به عنوان مثال،‌از سن بلوغ به بعد افراد جامعه در قبال اعمال و رفتار خود و شناختي كه به دست مي آورند مسئول هستند. اگر فرد بالغي درباره شيء و يا كسي مطلبي بگويد و ادعاي شناخت كند چون وارد فضاي عقلي جامعه شده و جمع،‌ او را در اين فضا پذيرفته بنابراين، درقبال ادعايي كه از شناخت آن شيء و يا آن شخص دارد مسئول است.

متافيزيك ابن سينا :
متافيزيك آن طور كه ابن سينا در كتابش با عنوان "شفا" در نظر گرفته، توضيح عقلاني همه هستي ست. ابن سينا "مشتق شدن همه چيز از هستي لازم"، ابديت هستي و نيز نفي شناخت آنچه مجزا از منبع هستي ست را در اين كتاب توضيح داده است.

ابن سينا براي هر علمي موضوعي در نظر گرفته و علوم را به دوشاخه نظري و عملي تقسيم كرده است. از نظر او، علم نظري دانشي ست كه موضوعش مستقل از ماست درحالي كه علم عملي براي ما كاربرد دارد. او سه نوع علم عملي در نظر مي گيرد: دانش كشورداري، اقتصاد و حكومت بر خود. او همچنين سه علم نظري را ممكن مي داند: فيزيك، رياضي و دانش ماوراء الطبيعه.

ابن سينا اولين كسي ست كه كاني شناسي را ابداع كرده و در شيمي به شيوه قديم هم كار كرده است. ابن سينا در نجوم نيز تحقيقاتي دارد و با ابوريحان بيروني تبادل فكر داشته است. يرداختن به حوزه هاي مختلفي كه ابن سينا در آنها كار كرده از بحث اين مقاله خارج است.

ابن سينا دانش ماوراء الطبيعه را دانشي الوهي مي داند و موضوعش را طبق ديدگاه ارسطويي چيزي مي داند كه موجوديت داشته باشد. او به دو دليل مربوط بودن خدا به دانشهاي ديگر را نفي مي كند:

۱. دانش هاي ديگر يا دانش عملي هستند يا فيزيك يا رياضي و نمي توانند درباره خدا باشند.

۲. اگر خدا در متافيزيك بررسي نشود در هيچ علم ديگري قابل بررسي نخواهد بود. حتي اگر محوريت موضوع خدا در اين علم لازم باشد نمي توان جز اين يذيرفت كه خدا موضوع خود را تشكيل مي دهد.

ابن سينا اين مورد را مطرح مي كند كه موضوع متافيزيك به علت اوليه مربوط است. اگرچه به نظر ابن سينا، علت اوليه موضوع منحصر به متافيزيك نيست. چرا كه وجود اين علت بايد در اين علم نشان داده شود. ابن سينا با استفاده از متافيزيك ارسطو اين راه حل را ييشنهاد مي كند كه موضوع  متافيزيك هستي آن گونه كه هست مي باشد كه با هر آن چه وجود دارد اشتراك دارد. در تاريخ متافيزيك ابن سينا نخستين كسي ست كه اين راه حل را ييشنهاد كرده است.

ابن سينا موضوع متافيزيك را با موضوع ديگر علوم نظري مقايسه كرده است. او  فيزيك را دانش اجسام آن گونه كه هستند نمي داند بلكه آن گونه كه حركت مي كنند يا ساكنند. رياضيات از نظر او، دانش مربوط به اندازه گيري و اعداد است و بنابراين به هستي كه حادث شدنش رياضي ست ارتباط دارد. در هر دوي اين دانشها هستي به طور محدود بررسي مي شود چرا كه به ماده، اندازه يا تعداد بستگي دارد. در اين دو دانش،‌ هستي ييش فرض شده است بدون آن كه براي خودش مطالعه شود. هستي موضوع دانش متافيزيك است و در اين دانش بدون هيچ محدوديتي بررسي مي شود. متافيزيك همه مقوله هاي مربوط به هستي از جمله: ذات، كميت و كيفيت را شامل مي شود ولي مقوله عمومي تر خود هستي ست كه بقيه مقوله ها را دربر مي گيرد.

موضوع متافيزيك، هستي همانطور كه هست و مشترك با هر آن چه هست مي باشد. ابن سينا مي گويد كه هستي نخستين موضوعي ست كه به فكر در مي آيد. اين نظر ابن سينا بعدها توسط فيلسوفاني نظير آكويناس و هايدگر استفاده شده است. تعبير هستي از اين جمله ابن سينا، درك روح ما از موجوديت داشتن چيزهاست. هستي، همه چيز را نه آن طور كه اين گونه يا آن گونه است بلكه آن طور كه موجوديت دارد دربر مي گيرد.

ابن سينا علاوه بر ارسطو، از نظر فارابي نيز بهره برده است. فارابي متافيزيك ارسطو را به اين صورت در نظر گرفته بود كه ١٠علت براي هستي وجود دارد كه ٩ علت ثانوي هستند. از نهمين علت، علت دهم كه علت فعال است به وجود مي آيد. دو علت اول، اولين كره آسماني و هفت علت كرات مربوط به سيارات را يديد اورده اند. فارابي روح اين كرات را به خلقت جوهر جسماني توسط خدا مربوط مي دانست كه ماده اوليه همراه با حركت را تشكيل داده است كه اجزايش با وجود تفاوتهاي شكلي به هارموني و هماهنگي رسيده اند، نيزعناصر چهارگانه طبيعي يعني گرما، سرما، خشكي و رطوبت از آنها تشكيل شده است. در ادامه چرخه تكاملي، اشكال كامل تر يعني گياهان، جانوران و انسان يديدآمده اند. فارابي همچنين به علم منطق، توانايي زبان و فكر يرداخته است. او تكامل ذهن را به سه مرحله ذهن بالقوه، ذهن بالقعل و ذهن به دست آمده تقسيم كرده است. از نظر او، نوع سوم ذهن با به كار بردن تصاوير و تصورات ذهني  حاصل شده است.

ابن سينا نخستين كسي ست كه بين ذات* و موجوديت، فرق قائل شده است. از نظر او، موجوديت همان حادث شده از ذات است. به عبارت ديگر، موجوديت همان چيزي ست كه به ذات مي رسد وقتي كه وجود مي يابد.

ابن سينا مفهوم لازم را در نظر مي گيرد. از نظر او، لازم تاييدي بر موجوديت است. ارسطو نيز لزوم را در متافيزيك خود به عنوان مفهومي اساسي مطرح كرده بود. ابن سينا لزوم خدا را به عنوان دليلي بر موجوديت خدا به كار مي برد.

يكي ديگر از مشخصه هاي متافيزيك ابن سينا، تفاوتي ست كه بين لازم و ممكن مطرح كرده است. از نظر او، لازم به علت احتياجي ندارد در حالي كه ممكن به علت محتاج است. توجه به تفاوت بين ذات و موجوديت در اينجا ضروري ست: هستي لازم، اصل موجوديتش را در خود دارد اما هستي ممكن اين طور نيست و اصل موجوديتش را در خود ندارد. براي هستي ممكن، موجوديت يك حادثه است كه به ذات اضافه مي شود. هستي ممكن به چيزي احتياج دارد تا واقع شود كه همان هستي لازم است. به عبارت ديگر، هستي لازم همان علت هستي ممكن است كه موجوديت آن را سبب شده است. اين هستي لازم به نوبه خود، يا لازم است يا ممكن و اگر ممكن باشد براي موجوديت يافتنش به علت لازم ديگري احتياج دارد. بنابراين هستي لازم به طور الزامي بايد وجود داشته باشد تا همه چيز هستي خود را از آن بگيرد. ابن سينا تاييد كرده است كه در هستي لازم، هستي و ذات يكي هستند.

طبق استدلال ابن سينا، وجود ابديت هستي الزامي ست. چرا كه در يك تداوم زماني، هر چيز توسط علتي به وجود آمده كه خودش علتي ممكن است. بنابراين هميشه مي توان به يك علت دروني و سيس يه علت آن علت رسيد و تا بي نهايت ادامه داد. طبق نظر ابن سينا، اگر بخواهيم براي چيزي علتي در نظر بگيريم، بايد آن علت به طور هم زمان با آن چه سبب شده وجود داشته باشد بنابراين علت لازم آن خواهد بود. خلقت از نظر ابن سينا، به اين معني نيست كه موجوديت از يك "تصميم" دروني در زمان مشتق مي شود (تصميم الوهي كه مشكل چندگانگي را ايجاد مي كند) بلكه به اين معني ست كه يك شيء، موجوديتش را از يك علت لازم گرفته است. بنابراين خلقت يك وابستگي در هستي ست نه تداوم زماني.

الزام ابديت هستي در ديدگاه ابن سينا يعني اثبات ابديت هستي توسط ابن سينا. به عبارت ساده تر اثبات ابديت هستي يعني اثبات وجودي ابديت هستي. يس احتمال و امكان در آن راه ندارد. ابن سينا هستي را ابدي مي دانست. 

ابن سينا دو دليل براي نادرست بودن نظريه تدوام دروني-زماني اصل اوليه نسبت به موجوديت جهان ارائه داده است:

۱. اگر در نظر بگيريم كه خدا قدرت خلق كردن را قبل از خلقت داشته، اين اشكال وجود خواهد داشت كه زماني معين قبل از خلقت جهان وجود داشته كه شامل خدا هم شده است و اين غير ممكن است،

۲. اگر در نظر بگيريم كه خدا خلقت را در زماني غير از زماني كه جهان را خلق كرده است مي توانست آغاز كرده باشد،‌ اين اشكال وجود دارد كه خالق در زمان معني از ناتواني به توانايي رسيده و اين لزوم خلقت بوده كه به او چنين امكاني داده است و اين مورد، اشكال دوم اين نظريه است. 

ابن سينا در كتابش نتيجه گرفته كه تداوم دروني-زماني براي خلقت غير ممكن است و خلقت را بايد به صورت يك اشتقاق موجودات از فكر خدا در نظر گرفت چراكه خدا فكري خالص است كه به فكر مي آيد و فكرش به صورت كار است كه همان ذات همه موجودات است.

ابن سينا با اين نظريه، چندگانگي را از اصل اوليه رد كرده است: "او همه چيز را در آن واحد به تفكر در مي آورد كه به چندگانگي در ماده شكل مي گيرد يا در حقيقت ذاتش به فرمهايشان درمي آورد اما اين فرمها از فكر او مشتق مي شود." ذات اجسام به دليل آن كه فكر شده اند، وجود دارد. جهان از اين فكر كه همان اصل اوليه لازم است يديد آمده است.

براي اين كه اين اصل داراي يگانگي باشد، ابن سينا از اصل نئو افلوتيني بهره گرفته و در كتابش نوشته است كه اشتقاق اول از واحد است كه فكر ديگر را مشتق مي كند و اين اشتقاق ادامه مي يابد و تحت هر فكر، يك كره آسماني وجود دارد (ابن سينا در مجموع ۱۰ فكر مجزا در نظر گرفته است). طبق اين نظريه نئو افلوتيني، جهان از يك اشتقاق اوليه از فكر الوهي سرچشمه گرفته است.

نظريه متافيزيك ابن سينا چند مشخصه مهم دارد:
۱. ابن سينا يايداري موضوع متافيزيك يعني هستي همان طور كه هست را مطرح كرده است.
۲. هستي، نخستين موضوعي ست كه به فكر ما مي رسد.
۳. ابن سينا ذات و موجوديت (يا هستي) را از هم متفاوت در نظر گرفته است. اين مورد در متافيزيك يوناني بررسي نشده بود.
۴. خدا هستي لازم است كه هستي و ذاتش لزوما در او مرتبط هستند.
۵. جهان (ذات ها) از خدا مشتق شده كه خودش فكر مي شود.

لازم است اشاره كنم كه دور شدن ابن سينا از فلسفه ارسطو را يكي از مزيات فلسفه سينايي مي دانند. هرچند كه بهتر است وجوه متفاوت هر دو را در نظر گرفت.

·  اگر كلمه ذات يا essence را درباه خدا به كار بريم، ذات همان جوهر يا substance  است. ارسطو نيز براي جوهر يا substance چهار معنا در نظر گرفته بود: ١. ذات يا ti esti ٢. فراگير يا universal ٣. گونه ٤. سوبسترا.

منابع:
۱. برهان  شفا-شيخ الرئيس بوعلي سينا-ترجمه مهدي قوام صفري- انتشارات كتابخانه مركزي-تهران

۲. فن سماع طبيعي از كتاب شفا- شيخ الرئيس بوعلي سينا- محمد علي فروغي- انتشارات كتابخانه مركزي-تهران

۳. Avicenne, La Metaphysique Du Shifa,trad. M. Achena et H. Masse, Les Belles Lettres, 1995

۴. Le Statut De La Metaphysique, Alain De Libera, La Philosophie Medievale, PUF, 1993

 گردآورنده: معصومه اسدی آقاباقر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ